نشسته ایم و پیک نیک است و بگو بخند و تخمه می شکنیم و پوسته اش را وسط می اندازیم که یک نفر می گوید از خرج هفته تون کنار بذارین برای یمناینا سی چهل درصدشون هفته ای دو سه وعده غذا می خورن. هشتاد درصدشون نمی دونن وعده بعدی غذایی اصلا بهشون میرسه یا نه!

اصلا این رئیسشون رو دیدین

پریدم توی حرفا و گفتم: آره سر و مر و گنده و سر حال

سه نفر نگاه کردند توی چشمام و گفتن نه نه .اونا که تو دیدی مال قدیمهپیر شده اصلاچروکیده و سیاه شده

یکی گفت تازه این رئیسشونه  شاید روزی یه وعده بهش بدن

الان هم که می خوام بنویسم چیزی ندارمچطوری تعریف کنم که چطور از درون خالی شدمچه بغضی گلویم را گرفت دیدن ابعاد بزرگ زندانی که در آن رئیس هم از زندانیان گشنه تر است و راهی نیست و دنیا دهکده جهانی شده است و کمی آن طرف تر از ما در دنیایی که فاصله هایش این همه کم شده و اخبار همه جایش به همه جایش به راحتی می رسد کانهو آکواریوم شیشه ای ما نشسته ایم و تخمه مان را می شکنیم و از سیری نفخ کرده ایم و درباره چه چیزها که حرف نمی زنیمنمی  توانم بگویم چه استیصال وبغض و بیچارگی ای گلویم را فشرداشک در این شرایط چیزی بود که همه جایم را در هم کوبیده بود . اشک محصول زایمان مفصلی بود! زایمان غصه ای که صاعقه وار از فرق سر تا ریشه ریشه انگشتانم را در نوردیده بودانگشتانی که به عنوان یک نفر از افراد بشر توی دستانم نگه داشته اماین بشریت است بما هو هو که به من این امکان را داده تا از انگشتانم خیلی شیک در تایپ کردن یک اندوه فراگیر استفاده کنماندوهی که متصل می بارد و گیرم یک صاعقه اش بالاخره یکجایی من  را گیر آورد و فرقم را شکافتفرق سر بشریی ای را که توی کافه های تفکرش هنوز استکانهای نجس شراب و فنجان های ته نشین شده ی قهوه سر میز تمداران قرن و فیلسوفان دهر و فیزیکین های نیوتنی و غیر نیوتنی پخش و پلاست.

همان سری که چشمهایش برای دیدن رنگ به رنگ شدن روزهای روزگار نمره ده دهم داردهمانی که طاقت ندارد لقمه ای دست بگیرد و نگاه کسی که ممکن است هوس کند آن لقمه را  و به او تکه ای ندهد

این همان تنی است که قلبش به سنگ و گیاه و حیوان و در و دیوار، محبت پمپاژ می کند

این همان انگشتی است که کار می کند این همان پایی است که اقدام می کنداین تمام هیکل بشریت است که بر من ممثل شده است و من با تمام این هیکل درد کشیدم و چند قطره اشک به دنیا آوردم.و کودکانه از به دنیا آوردن اشکها شاد شدم.پنهانی شاد شدمآنقدر پنهانی شاد شدم که اشکها هیچ سر در نیاوردند.اشکها سیل می شدند و بنیادم را می کندند اگر من این من خودنگر کوچک در برابر این همه تلخکامی جهانی به خاطر اشکهای گرم و غلیظم به خودم نبالیده بودم، روحم برای باقی ماندن توی این جهان هیچ بهانه ای نمی داشت

اگر گریه نکرده بودم از این غصه مردن دور نبود!

ولی حالا که نمرده ام باید یادداشت کنم هر ماه یا هر هفته پولی برای یمن کنار بگذارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها