حنین



نوشته شونوشته شو به سبک خوشبختی هایی که از سر گذراندیم 

به سبک تیره روزی هایی که در پیش داریم

ای قلم برخیز به راه بیافت کی می نویسی فریاد مرگ بر خائن را

امروز بعد از تمام آرامشها و شادیها و خوشبختی هایی که ده روز اخیر در دهات مادری و دهات مادرشوهری و دهات امام رضا از سر گذراندیم و بعد از تماشای قد وبالای نود سانتی و هیکل کمی تا قسمتی پفکی این ته تاقاری شیرینمان ، در حال دویدن و شادی کردن توی راهروهای قطار آره آه بعد از این همه خوشی و خوشبختی توی اداره مواجه شدم با قد و هیکل هوس انگیز یک خانمچون زن بود به خودم اجازه داده بودم بی پروا دید بزنمش!

بعد همکارم آمد گوشه ای به من گفت کار این را با دقت پیگیری کن این آقا بوده شده خانم!

صلی ا.علیک یا علی 

متولد هشتاد و سه بود: عرضه می دارم : اشک اشک اشک  و رفته بود با عره و نره و زرت و زجه و زور اول خودش را کرده بود هفتاد و هفتی وبعد خودش را کرده بود زن!

یعنی بیضه ها را خالی کرده بود و از روده برای خودش ف ر ج درست کرده بود و هورمون هورمون هورمون که موهای لیزر شده صورتش را از بین ببرد!

جنایت علیه بشریت است این

مرگ بر خائنینی که با او همکاری کرده اند از قوه قضائیه و پزشکی قانونی و دادگاه

البته نه بر لیلی و جواد بیچاره پدرو مادر بی گناهی که مجبور شده بودند همراهیش کنند

طرفه این که -اشکم برایش هدرت- مشهدی بود.از دهات امام رضا آمده بود اینجا بگوید دیدی ننوشتی آن چیزیی را که در این باب طراحی کرده بودی .بیا این هم قربانی های متجاهل

مرگ بر خائن .


صبح کردیم توی اتاق ما سه چهار تا زن  و حرف از توی جوب حوادث گذشت و به مسائل اجتماعی رسید. این گفت بچه هه را این طوری یده اند و آن گفت اینجا و آنجا می رویم و پول جمع می کنیم برای گوشت و مرغ و به مردمان می دهیم و آن یکی گفت زنگ زدم به موسسه خیریه و گفتند قاب عکس کهنه تان را هم می گیریم تعمیر می کنیم و به نیاز مند می رسانیم . 

گرسنگی موج می زند و صفها طولانی شده اند و گوشت یخی نایاب است اگر گوشت الاغ هم باشد 

آب دهنم را قورت می دهم اول صبحی صبحانه به این تلخ و شوری میل نداشتممی توانم و می خواهم چایی اداره را لاجرعه سر بکشم و نفس عمیقی از سر خاطر جمعی.چه کیفی دارد از روی عرشه کشتی امنیت شکم غرقه های دریای قحطی و گرسنگی را تماشا کنی و تصمیم بگیری که آیا میل داری از نجات دادنشان یا از انداختن لقمه ای برایشان لذتی ببری و احیانا ذخیره ای برای قبر و قیامتت برداری یا نهممکن است به لذتهای کمی تا قسمتی غیر مادی میلت کشیده باشد و ممکن هم هست که نکشیده باشد و دوست داشته باشی کلاه خودت را بچسبی که باد نبرد

و این طوری است که پای بچه ات می سوزد .و سینه همسرت.الهی آه غرقه های دریای نیستی را به دامن ما نیاندازمن طاقتشو ندارم

حالا کمی بیشتر که با خودم صحبت می کنم متقاعد می شوم که من هم بروم سری بزنم و کاری بکنم.الهی العفو!

اما شعله های خشم چون منی این جا و امروز برای حسنعلی منصورهای زمانه زبانه می کشد.می خواهم فدائیان اسلام بشوم و روی تمام کسانی که سرنوشت هشتاد ملیون مردم این کشور را به حروف انگلیسی معلوم الحال پیوند می زنند،

Cft,

fatf

اینستکس

ipc

برجام(cpoaj)

آتش بگشایم.

اسمهایشان آسان است عراقچی و ظریف و زنگنه و

خدایا شعله خشمم آنقدر زبانه می کشد که به تو می گویم حاضرم در این راه جانم را بگذارم.فقط یک تفنگ به من بدهید.

این را بگذارید کنار خوشحالی احمقانه ام از این که لقمه نانی هست و آب باریکه ای و تخیلات هولاخی که من را کشتی نشسته و دیگران را غرقه نشانم می دهد و خوشحالی احمقانه ای که از همه این ماجرا ها دارم

الهی با همه باد و طوفانهای حقیقی که توی ما می وزد چقدر مجازی و پوشالی هستیم.اصولا اصلا آیا ما هستیم؟

بعد از این که هملت این سوال را مطرح کرد: مساله این است بودن یا نبودن

افراد زیادی جواب داده اند

دکارت: می اندیشم پس هستم

هایدگر: می شوم پس هستم

رومنس: عشق می ورزم پس هستم

نویسنده: می نویسم پس هستم

اما یک جواب جدید کشف کرده ام:

سحر دارم پس هستم

خدایا به ما سحر بده!

تا هم خوشحالی های احمقانه و هم شعله های خشممان پله ای شوند برای آسمان.پله ای شوند برای بودنمان.پله ای شوند برای شدنمان


تعطیلی در پیش است و ما می رویم به دهات!

دهات خودمان و دهات شوهرمان و دهات امام رضا

و از الان که یک فقره نیت خالی توی دست و بالمان است که قرار است با آن برویم خودمان را ببندیم به حرم درست از همین الان .خودمان را محق می دانیم که شروع کنیم به طلبیدن حوائج:

0- عذاب وجدان من را تمام کن یا امام رضابار سنگینی را که پنج ماه است به گرده می کشم آب کنسپردم به خودت که خانم سلیمی را سر و سامان بدهی

1- الاهی ما را ما وبرادران و خواهرانمان را پله های ترقی هم قرار بده.طوری که یک یک مان الهام بخش دیگری باشیم در راه آسمان

و نه حسادت و نه کینه ای بین ما راه ندهالاهی اگر نمی دانی باید بگویم به این روش می گویند الگو پذیری الهام بخش دو طرفه ی دیالکتیک

2- الاهی ما را دست به دست کن و به دست صاحبمان برسان به حق تولستوی و به حق از او بزرگترهاالاهی راستی راستی گفتی مسیح هم همراه صاحبمان می آید مسیحی های خوبی مثل تولستوی را هم می شود دوباره زنده کنی بیایند؟ مدیونی اگر فکر کنی می خواهم امضا ازشان بگیرم!

3-من دلم نظم می خواد با یه خونه گرم و آفتابگیر و این که راستی دیشب دیدی چی شد؟ من و اون وقتی به هم رسیدیم با چشمها مون با هم دعوا کردیم و اصلا از دور و بری ها کسی نفهمیدیک جور تعلیق عشقولانه توی دعوای نگاههای ما بود.

همین طوری که سلام علیک معمولی می کردیم چشمهایمان هم حرف می زدند

چشم من گفت: تو خوبی؟ ببخشید دیروز یک کمی کاردیت کردمجاش درد می کنه هنوز؟ 

اون گفت: خوبم از احوالپرسی شما. دو رویی از سر و هیکلت می باره جای سلاخی هات مونده هنوز . فقط  خونریزیش بند اومده .و الا زخمش هنوز بازه و منتظر یک بهانه است

چشم من گفت: وااای حالا نترس خوب میشه .الان بقیه هستند.بعدا بیشتر باهات حرف میزنماگه یه سری مشکلات نداشته باشی می تونم خوبت کنم اما اگه دیدم کاری از دستم بر نمیاد.قبل ازاین که تموم کنی فرار می کنم می زنم به بیابون!

4- خدایا زدم کاردیش کردم خونشم دیدم آروم شدم.چی کار کنم دست خودم نیست! تو خودت منو این طور سفاک آفریدی.هر از گاهی خارش خاصی به جونم می افته  بعدش  چاقو می کشم روش و تا نبینمش در خون خودش غلطان آروم نمیشم! ازت می خوام که یه جوری باشه که عاقبتمون بی ریخت نباشه.افت داره والا

5- الاهی عاقبت اینجا را هم ختم به خیر کن


اگر از حوصله ترجمه حوصله سر بر کاظم انصاری بربیائید.جنگ و صلح شراب ناب است. آن دانای کلی که در گرماگرم بزمها  و رزمهای این کتاب  با شما حرف می زند ، در همکاری با خداوند،  بشریت را عرضه می کند، بشریت را در اوجها و حضیضهایش طوری به روی پرده می آورد که پناهیان و امثالهم همیشه آرزو کرده اند آن طور از انسان با خودش حرف بزنند. حکیم تولستوی در این کار گران، یک تفاوت شگرف با عشق نامشروع من آقای رومن گاری کوچولو داردحکیم در آسمان فرزانگی هنوز از چیز بالاتری برخوردار است: ایمان! ایمانی خلل ناپذیر به خدا به بشریت و به فرجام خیر تاریخ

اما رومن کوچولو با این که از شدت فرزانگی و بصیرت دارد پاره مان می کند کاملا از بشریت از زندگی و از فرجام تاریخ ناامید و دل شکسته است.

چه طرفه طنزی است شاید علتش را باید در آن خط زنجیر عجیبی پیدا کرد که در معرکه ی جنگ و صلح دارد آدم خوبها و بدهای داستان را به طرز رقت انگیزی به هم نزدیک و از هم دور می کند

رومن گاری یک روس مهاجر است که به زور مادرش تبعه ی فرانسه شده است و تولستوی همیشه روس بوده و آن جنگ و صلح تاریخی که در این کتاب به تحریر در آمده یک جنگ و صلح ابدی است که یک طرف زنجیرش آدم خوبهای روس و آن یکی طرفش آدم بدهای فرانسوی هستند.اما مواظب باشید به جزم اندیشی ناسیونالیستی مبتلا نشوید تولستوی خودش مواظب شما هست.صرف فرانسوی بودن دلیلی بر بد بودن نیست چنانکه در عالیترین مدارج شورای جنگی، درست در میان  آدم خوبها  به طرز باور نکردنی ای ژنرالهای فرانسوی خوبی یافت می شوند که با بناپارت دشمن اند!

 


چهل روزی هست که معمای هویدای عباس میلانی را می خوانم کتابی که تنها در زمان خاتمی توانست مجوز چاپ بگیرد و بارها تجدید چاپ شد.

کتاب زهرآلودی که اصلا به زیر چهل ساله ها توصیه نمی کنم. به کسانی که تاریخ معاصر ایران را خوب لمس نکرده اند و نخوانده اند هم.جابجا کنایات زهرآلود است که حواله خمینی و مذهب و خدا شده است. البته شاه هم بی نصیب نمانده است. شاه که از شم پیشگویی های پیامبرانه برخوردار بوده تنها به خاطر استبداد و فساد مالی خاندان سلطنت محکوم به فنا خوانده شده استاما با این حال درباره هویدا هر چه نوشته از راست و دروغ نمی توانم از این وسوسه نجات پیدا کنم که نگه داشتن هویدا برای ایران بهتر از تیرباران کردنش بود! کما اینکه در مورد خیلی دیگر از قربانیان دادگاه انقلاب این اندیشه یا همان وسوسه در من راه پیدا کرده است.گرچه کنش انقلابیون در اعدام کردن این افراد را هم می فهمم انقلاب برای اثبات این که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و انقلاب یک انقلاب تمام عیار است و واقعا ورق برگشته است و این نیست که خر همان خر باشد و پالانش عوض شده باشد و خون بچه های مردم توی هفده شهریور و کی و کی تلف نشده است باید نگران قضاوت افکار عمومی می بودباید دلواپس می بود 

و دلم از تخمین غلطی که ممکن است هر آن امامان  از امتشان بزنند در شرایط ساده و پیچیده و رنگ به رنگ روزگار سخت گرفتاصلا دلواپس شدم امام امروز من چطوری من را تخمین می زند؟ منی که دلم شدیدا فریاد می خواهد علیه برجام علیه آی پی سیعلیه اف ای تی اف علیه سی اف تی علیه بتن توی قلب راکتور و بتن توی قلب حمایت از یمن  آیا امام من از ترس من است که فریاد بر نمی دارد

آیا امام من صبح به صبح که مطبوعات و کتابها را ورق می زند تویش چیزی درباره فریاد های عقیم من و امثال من پیدا می کند؟

زود باشم تا امامم هست کتابم را بنویسم و صدایش بزنم

اما چیزی که الان می خواهم بگویم اصلا این چیزها نیست. کشفی است که با خواندن جزئیات برنامه روزانه هویدا برایم پیدا شده است.

سحر خیزی.هر روز ساعت پنج و نیم

وسواس.روزی دو ساعت حمام و اصلاح( خانه زندگی هویدا هدیه ازدواجش با لیلا بوده آن هم از طرف مادر عروس.که قبل از شروع زندگی دو اتاق توی آن ساخته اند یک حمام و یک اتاق مطالعه برای هویدا)

خواندن مطبوعات و تازه های کتاب جهان روزی یک ساعت و سعی در پیاده سازی آخرین دستاوردهای بشری توی برنامه های توسعه اقتصادی ایران و من جمله چشم انداز بیست ساله فرانسه و طرح برنامه ای برای ایران

منزهی و سلامت اقتصادی هم در دورانی که به آشتی دادن مخالفان با سیستم شاه امید داشت و هم در دورانی که وساوس قدرت او را با خودش برده بود و خودش هم اعتراف می کرد که به قدرت معتاد شده

در این جا نکته جانسوزی برای من بود کسی به کم خاصیتی هویدا هم انگار در حال و هوای این روزهای مملکت پیدا نمی کنم .بی خاصیتی هم بی خاصیتیهای قدیم.هویدا که به انگلیسی و فرانسه مسلط بود.تکنو کراسی  هم تکنو کراسی قدیمی

و در عین بی دینی و بی خدایی و هر از گاهی دمی به خمره زدن منزهی از فساد مالی! شبیهش را این روزها نداریم ! 

این خیلی تکاندهنده بود که طرف فساد مالی نداشت و تنها در اثر آن قسمت ابر و مه و بخار گرفته وجودش که تا قله شخصیت اش را گرفته بود طوری شده بود که دست دشمنش دست انقلاب به دستش دستبند زد! آری اصلا باقی ماندنش توی ایران روزهای انقلابی شاید تنها تحت تاثیر  ی اش و جگر فرار کردن نداشتنش بود و تحت تاثیر  تخیلاتی که  برای اصلاح و رشد ایران  داشت و هوسهایی که قدرت در او در این کرم کتاب رنجور بر می انگیخت

و من از تخیلات مستی برانگیز ی که نوشتن در من ایجاد کرده اند لرز کردم.مبادا که سودای نوشتن من را به مستی های وحشتناکی بیاندازد که نتیجه اش می شود دوری از اصل عبودیت!////هان

 

وای از مستی غرور 

وای از مستی نوشتن

 و بعد از مستی خوانده شدنخدا به مردان و نی که خوب خوانده می شود جنبه و ظرفیت بدهد الهی و به من هم! که هنوز ننوشته ام ولی از مستی بعدش ترسم گرفته است.


زندگی ساده است.اگر همین باشه که بالاخره می خوابی پا میشی میری پشت میزت توی اداره.خوابت میگیره سرت رو روی همون میز میذاری و بیخیال هر رهگذری که از جلوی اتاقتون رد میشه و خوابیدنت رو تماشا می کنه.و بعد پا میشی میری خونه و بعد با بچه ها یه چیزی می خوری و علی و جواد کتک کاری می کنن و فاطمه فریاد می زنه و تو از حضور عمه شون عذرخواهی که باید متحمل سر و صدا ها بشود و بعد چند تا جواب سربالای مکرر به تقاضاهای هرکدومشون میدی و هر وقت جواب سر بالا افاقه نکرد با اکراه از روی مجبوری یه حرکتی می زنی  و بعد هم پا میشی میری می خوابی دوباره و هر وقت زیادی بهت فشار اومد سر یک یکشون داد می زنی ویک داد باعظمت هم سر همسرت و خلاصه یه جوری خودت رو میرسونی به وصال خواب!

آره تا باشه مصائب  و مشکلات همینها باشه اینا باشه و چیز دیگه ای کلا ملاحظه کلانتری دغدغه شکوهمندتر وزیباتری در میان نباشه زندگی ساده است.به همین سادگی که رضا میرکریمی میگه.

اما نه 

زندگی حتی با همین وضعیت ساده خیلی پیچیده است.خیلی زیاد.خیلی یعنی به اندازه کافی

اگه خدا توی نظرت باشه زندگی به اندازه کافی پیچیده هست.به اندازه کافی یعنی به اندازه قابلیتهایی که بهت داده شده. به اندازه کافی یعنی به اندازه پیچیدگی هایی که حین خلقتت به خرج رفتهآره تنها اگه خدا توی نظرت باشه که بعدشم تکلیفت توی نظرت باشه که بعدشم آن به آن بپرسی : چجوریم الان.توی محضر وجود چجوریم الان؟ اون وقت نگاهت به بچه ات عوض میشه! همون بچه ای که افتاده رو ی دنده لج و میگه یالا همین الان بریم شمال!کی نصفه شب که میخوای بخوابی.و اون یکی که داره می خوابه تا صبح زود پاشه بره مدرسه مجبوره هی ناله کنه که من سختمه اینها این همه سر و صدا می کنن!

اونوقته که تو باید با یک دستت بچه رو ببری شمال و با اون یکی دستت اون یکی رو بخوابونی و با دست نداشته سومت سومی رو ببری دستشویی

اونوقته که جمله حکیمانه قدما میاد جلوی چشمت

زن با یک دست گهواره را و با دست دیگر کائنات را می گرداند!

دیشب نشد که شمال را بیاورم توی تشک بچه ها با این که توی ستینگ مادرانگی من امکاناتش را کار گذاشته بود کارخانه جل و علا!


سری به باباجون تولستوی زدم و مدح مادحان از اوسرم را برد .همه جاودانگی تولستوی به خاطر  جهد صائبی است که چهل سال بعد از جنگ ناپلئون با روسیه در رمانش انجام داده است. چهل سال بعد از جنگی که روزی پدر تولستوی در سن هفده سالگی در آن شرکت کرده.فی المثل اگر پسر یکی از جانبازان جنگ تحمیلی در سن سی چهل سالگی بخواهد رمانی از جنگ تحمیلی بنویسدآن هم پسری که خودش بعد از این جنگ به دنیا آمده ده سال بعد از این جنگ .و پدرش را هم در سن نه سالگی از دست داده.

خوشم آمد و از معماری دراماتیک بچه مهندس نیز.این که درست جایی که خوش آمدمان نبود که پسری به این گوگولی مگولی پدری به این چنین داشته باشد.

و این که خانم سرمشق و الگوی والای سازمان که بازنشسته شده اما هفته ای یکروز به مادری پروژه ها می آید، زنگ زد به رئیس کوچیک و اجازه خواست که من سر این پروژه ای که توی جلسه هایش بوده ام مرتب تر از این حاضر بشوم و مراقب پیشرفتش باشم.با همان تلفنی که از خانه زد زنگی در وجودم به صدا در آورد که هر چه کردم نتوانستم فراموش کنم یا دول بدهم یا پشت گوش بیاندازماول صبح همم را هم کردم و راه افتادم طرف پروژه.با این که قبلش برایم پیغام پسغام فرستاده بودند که دیگر این طرفها آفتابی نشو که ما خودمان این کاره ایم و لازم نیست تو پیگیری کنی.اما با این همه دلت بگوید باید بروی بالای سر کار چون خانم مدیر از تو خواسته است.مدیریت این است!

مدیریت یعنی خودت الگوی کار کردن باشی الگوی دل سوزاندن و کار را از خود دانستن که وقتی  از خانه توسط دیگران به زیر دستت پیغام می فرستی.بدون این که رسما پستی داشته باشی .به حرفت حرف کنند علی رغم همه آن چیزهایی که اسمش را گذاشته اند بروکراسی اداری  و بی انگیزگی در بخش دولتی و بیکاریکارمندان و بازیگوشی هایشان که خودم هم البته از این قواعد اصلا مستثنی نیستم

ای کاش رئیس کوچک می دانست عوض این همه که ناخوش خر خورده را الگوی کار خودش کرده است کمی باید دل به کار بدهد تا بقیه ازش پیروی کنند.همین و بس!


شکرت که اینجا را کسی نمی خونه

شکرت که به اخدی در مورد دعوا و طرفین دعوا حرفی نزدم

شکرت که توی اداره با انسانهای خوبی هستم هم اتاقی ها رئیس کوچیک رئیس بزرگ و حتی منشی هاش

از طرفین اون دعوایی که اصلا به من هیچ ربطی نداشت و حتی درباره اش فکر هم نباید می کردم سر سوزنی بدی  در خق خودم ندیدم که هیچ تازه همه لطف بود و دلسوزی و خواهری و حتی مادری مادری

شکرت که به پایان داوری رسیدم

شکرت که از اول هدفم از داوری این نبود که کسی را کناربذارم یا بد به دل بگیرم ازش.هذف این بود که جایی را که باید باشم پیدا کنم .هدف هر چه که بود این ماجرا گذشت

بابت همه شان از الف و ب و ب و ت و میم ممنون


صبح هوا اکسیژن ناب و خنک بود، با سیم ظرفشوئی آسمان را سابیده بودند و شاخسار درختها، توی مسیر نگاهها به آسمان آبی-سرخ یواش افتاده بودند، نسیمهای سوز دار منظره را جرعه جرعه گوارای نفسها می کردند. هوا انقدر خوش گوار بود که از دیدن خودم در جهان، از دیدن سی و پنج سالگی ام در جهان، دم به دم  هوای گریه می گرفتمگاهی شادیها هست که گریه ناکت می کنند

هاای  امروز کوههای اطراف پیدا ترند و سرنوشت  نزدیک تر آمده است

د پس نوشته شو ای عصاره ام


امروز را اگر از خواب خوشحال کننده مربوط به پیدا شدن 340 تومن یده شده بگذریمبا نرگس کلباسی شروع کردم.

نرگس کلباسی دست بچه ها بود توی گوشیشان دیدمش.یک دختر جوان که بیشتر از من سن نداشتخودش را آورده بود توی زله زده ی کرمانشاه یک سال بود همانجاها بود .کارها کرده بود.جشن پنج هزار تومنی.پا ایستاده بود و خانه ساختن برای روستائی ها را تماشا می کرد.توی یکی از پستهایش داشت اشاره می کرد که روستای ما کسی چیزی نشده.نرگس خودش اهل یا زاده یکی از روستا ها بود.لهجه داشت بچه ها گمان برده بودند که لهجه اش اروپائی است!

کسی از همین سلبریتی ها .گفته بود مملکت را باید بدهند دست نرگس کلباسی

من هم با  خودم گفتم من هم یک روز عمرم را صرف این هجرتها و جهادها می کنمبا خودم گفتم آرزو !حالا وقتش است که آرزو کنم.هر چه که آرزو کرده ام به دست آورده ام. همین الان آرزو می کنم من هم یک سال بروم یمن! آنجا باشم و به داد برسم.لابد با بودنم اتفاق می افتد.مفید بودن اتفاق می افتد. به درد خوردنبچه ها را چه کنم؟ لابد آن روز که بروم بچه ها آنقدر بزرگ شده اند که اگر خواستند با من بیایند.طوری نمی شود که یکسال درس و مدرسه شان ر اتعطیل کنند و همراه من بیایند!

ماها که یکریز رفتیم مدرسه الان از سی و پنج سالگیمان راضی نیستیم.

اما چرا یمن را؟ چرا پر سر وصداترین و داغترین نقطه جهان را؟ آرزو کردم؟  جواب چیست؟ یک کلمه جاه طلبی! جاه طلبی است که من را به اینجاها کشانده است. و جاه طلبی است که من را توی بن بست قرار داده است خدا کند روزی من خودم را درست از همانجایی که هستم بشناسم.

چرا من نرگس کلباسی نشدم و نمی شوم.جالب این است که آرزوی یمن می کنم اما حاضر نیستم برای بچه خودم عمرم را بگذارم وقتم را بگذارمواقعیت من کجا و آرزوهایم کجا

از این که بگذرم می رسیم به خبر مکتوم مانده ای که توافق کردند علنی اش کنند . بچه ها می گفتند این همین جوری بوده همیشهحتی گفته اگر خودم هم مردم به همه بگوئید فلانی مشکلی برایش پیش آمده نمی آید اداره!

نمی دانم این چه اثری بود که این ماجرا روی من گذاشت چال کرد قلبم را .یخچال نه هاداغچال کرد.توی پیامکی نوشتم شریک غمت هستم .نوشتم با فرآن یادت هستم.نوشتم درکت کرده ام این روزهایت را درک کرده ام.اما آرام نشدمانگار بانو با پرده نشینی اش آتش ما را تیز تر کرده است.

وقتی برمی گردی خانه و همه جا مرتبی است و دخترت شکوفا شده و می زند.نوایی نوایی را می زند و خوب می زند! آن وقت فکر می کنی برنامه های مرضیه برای بچه ها زیاد هم بیراه نبوده است. مضراب دست گرفتم که من هم توی این راه قدمی بردارم.که من هم این کاره بشوم این هنر را یاد بگیرم و همان تنیلی ای که موقع درهم تنیدن گره ها سراغم می آید و می گوید این که چیزی نیست این که انگار یک ضربه است . ترتیب زدنش هم که مهم نیست این که زیاد مهم نیست .این که یک زیر و روی ساده است این که یک حلقه به حلقه زدن است آدم باید دیوانه باشد که خودش را با اینها بند کند اینها پیچیدگی شان در شان من نیست و خودم هم می دانستم که این ها بهانه است اینها تنبلی است اینها.حالا زور را می آوری بالای سر خودت و سعی می کنی بنویسی چیزهایی را که ننوشته ای بنویسی چیزهایی را که بر تو نوشته اند بنویسی .نباید زیاد کتاب زده عمل کنی مثل هویدای تیتیش تنایی که درجه ۳ بودگی اش هم کتاب زده بود که زیادی برای ایرانی ها اروپایی فکر می کرد که با فکلی ها تنها این فرق را داشت که از آنها ریاکار تر بود که توی کتابهای زیادی که دیده بود دنیا را گشته بود بیشتر از آنی که با دیدنشان ذوق کرده باشد با خواندنشان فهمیده بودشان و این همان حالتی است که به من دست داده است یاد امروزم میافتم و خیط شدنم توی دفتر پارسایی .جایی که علامی پشت چشم برایم نازک می کرد و نوری روال اداری را به من گوشزد می کرد غلامی رئیس اداره از جایش پاشد و به من سلام کرد  و من بابت اشتباهی که کرده بودم پیش پارسایی و علامی و نوری ووجدانی و فرجی و نقیان همه و همه خیط شدم!

سرانجام فهمیدم که باید .

سرانجام پنبه ی نرگس کلباسی هم برای من زده شد. دست گذاشتن روی محرومیتها و ان جی او تشکیل دادن ها به پشتوانه بودجه هایی که از سازمان ملل می آید و غیره آخرش این است که فشارهایی از پایین به حکومتها وارد می شود برای اعمال تهای جهانی.هژمونی جهانی در این نیتها و انگیزه های خیرخواهانه نقش فعال دارد آن هم نقش فعالی که هیچ از خیریت نیات خیرین و انگیزه های امثال نرگس کلباسی کم نمی کند.کسی که به خاطر بچه ای هندی دو سال توی زندان بوده و حالا به واسطه جواد ظریف خودمان نجات پیدا می کند و قصه این است که ت عاشق چشم و ابروی کسی نمی شود حتی اگر به اندازه نرگس کلباسی چشم و ابرو داشته باشد و حتی اگر نسبش برسد به مالک اشتر!

همه ایتها شارژترم می کند برای زن و زمین و برای گایا و برای کارهایی که شده به گرته برداری باشد از روی این نقشه های پر فتن دیده شده باشد و هم این که باید به داد خودمان برسیم.به داد خودمان!

 


همزمان با جنگ و صلح حضرت تولستوی دانای کل قرن نوزدهم علی الخصوص دانای کل بزمها ورزمها منتهی به جنگی که با آن ناپلئون میلیونها انسان ر ا به کام مرگ انداخت.دارم زمستان شصت و دوی ایرانی اسماعیل فصیح خودمان ر ا می خوانم و حالی می کنم که نپرس به  جان دو تائی مان هنوز هم البته هستم سر این حرف گه ای کاش یک نفر دقیقا با گرته برداری از  روی دست تولستوی اگر میی توانست جنگ ایران و عراق را با تمام زمینه هایش از مثلا دهه چهل شمسی تا دهه هفتاد بگنجاند توی یک اثر بزرگ جاودانی ودقیقا با این دانای کل و دقیقا با این تحلیلهای سوپر حکیمانه ی بی طرفانه فارغ از جزم اندیشی خیلی خوب بود یک جورهایی زنده نگه داشتن واقعی یاد شهدا بود طوری که گرد زمانه و انحرافات رویش نمی نشست.

اما الان داغ این ماجرایم که ای کاش یکی از این برادرهای جویای نام فعلی که زده اند توی گوش سرو زیر آب و تنگه ابوقریب و ماجرای نیمروز و .می دویدند سمت زمستان ۶۲من باشم اسمش را میذارم فرجام

بهترین خدمتی که از زاویه ای کاملا باز و آزاد و جدید به ستایش عشق و شهادت و وطن پرستی می شود رفت زاویه ای است که جلال آریان بی طرف با آن شخصیت به قول خودش مرده کش دارد توی این رمان بازی می کند

از وصف صحنه های شستن و کفن کردن شهیدی که قبلش خیلی چیزهای دیگر او را به شهادت رسانده بود تا این که تصمیمش به فداکاری تاریخی او را به شهادت رسانده باشد طوری دلم شسته شدن روی تخت غسالخانه و مردن با شهادت و خوابیدن توی قبر را خواست که مپرس

الو الو آقای حاتمی کیا.شما چطور زمستان شصت و دو را  نساخته اید تا حالا


نوشته شونوشته شو به سبک خوشبختی هایی که از سر گذراندیم 

به سبک تیره روزی هایی که در پیش داریم

ای قلم برخیز به راه بیافت کی می نویسی فریاد مرگ بر خائن را

امروز بعد از تمام آرامشها و شادیها و خوشبختی هایی که ده روز اخیر در دهات مادری و دهات مادرشوهری و دهات امام رضا از سر گذراندیم و بعد از تماشای قد وبالای نود سانتی و هیکل کمی تا قسمتی پفکی این ته تاقاری شیرینمان ، در حال دویدن و شادی کردن توی راهروهای قطار آره آه بعد از این همه خوشی و خوشبختی توی اداره مواجه شدم با قد و هیکل هوس انگیز یک خانمچون زن بود به خودم اجازه داده بودم بی پروا دید بزنمش!

بعدکاشف به عمل می آِد این آقا بوده شده خانم!

صلی ا.علیک یا علی 

هنوز مانده بود هجده ساله بشود: عرضه می دارم : اشک اشک اشک  و رفته بود با عره و نره و زرت و زجه و زور اول خودش را کرده بود بیست ساله و بعد راهی عمل تغییر جنسیت شده بود!

یعنی بیضه ها را خالی کرده بود و از روده برای خودش ف ر ج درست کرده بود و هورمون هورمون هورمون که موهای لیزر شده صورتش را از بین ببرد!

جنایت علیه بشریت است این

مرگ بر خائنینی که با او همکاری کرده اند از قوه قضائیه و پزشکی قانونی و دادگاه

دوستی نوشته چرا زود قضاوتش کردی اینها مرد هستند در کالبد زن و یا زن هستند در کالبد مرد و نمی تونن توی کالبدشون بمونند و تنها راهش جراحی و هورمون درمانیه

در جواب به این دوست عزیز می گویم که من صدهزاران آفرین می گویم به علم پزشکی اگر بتواند این تشخیص و درمان را منطبق با جملات زیبای شما انجام بدهد. یعنی تشخیص این که فلانی روحا و یا بعضا جسما جنسیتش چیز دیگری است و بعد درمان یعنی تغییر جنسیت به معنای واقعی کلمه و نه تبدیل روده به واژن یا دوختن گوشتهای اطراف واژن و تبدیل احمقانه اش به چیزی شبیه سیستم مردانه متناظرش!

این جنایتی که باب شده فقط یک تغییر احمقانه است که منجر به محرومیت بی بازگشت فرد از هر گونه هویت جنسی می شود! هویت به کنار کلیه تمتعات جنسی تعبیه شده در سیستم از بین می رود .دیگر هیچ و ارتضای جنسی ای در کار نیست!

همه را بگذارید کنار این که این عمل دارد در مورد نوجوانان انجام می شود کسانی که این همه زندگی در پیش رو دارند به فرض که آگاهانه هم سر از این کار در بیاورند.هنوز مانده تا بفهمند از زندگی چه می خواسته اند!

همه را بگذارید کنار ارتکابهای متعدد به خودکشی بعد از این عمل

نه دوستان عزیز مواظب ظاهر فریب انگیز شیطنتهای معاصر باشید!

و همه را بگذارید کنار این واقعیت که این عمل احمقانه در هیچ جای دنیا مجاز نیست و تنها در ایران پزشکی قانونی دارد به راحتی مجوزش را می دهد

جالب است بدانید مایکل جکسون روزی برای تعویض اسم خالیش به یک اسم دخترانه اقدام کرد آن هم کجا؟ توی آمریکا همان جایی که حمل اسلحه هم آزادی دارد و مواجه شد با نه!

نه محکم و قطور امنیتی نه نه نه 

 


باز آمد و چشمهای ترسیده ای همراه آورده بود. باز آمد و شکر خدا می گفت که این کار توی هتل آپارتمان شده است. عقلش رسیده بود طرف و برای این که خوابگاه را بند نگذارد!

آن یکیشان واکنشش این بود که این جه شغلی است که ما داریم سه نصف شب زابراهمان کرده اند

و من از حرفها یش حتی از شکر خدایش بوی خوبی نمی شنیدم

پرسیدم چه شده باز

گفت از صبح دخترشان را پیدا نمی کنند پدر و مادرشتا یک شب بالاخره با هواپیما خودشان را می رسانند و ساعت سه از طریق آشنایی که توی مخابرات داشته اند رد گوشیش را .آخرین بار توی هتل آپارتمانی پیدا می کنند همانجایی که جسدش را. قرص زیادی خورده بود.

شاگرد ممتاز رتبه دو رقمی کنکوراو را چه شده است؟ هیچ کس نمی داند

خانواده اش کسی را جر نمی دهند اما مودبانه دنبال یادداشتی چیزی هستند که توضیح بدهد چرا

اما چه فرفی می گند مرگ آمده است  و در زده است و یک دختر نوجوان موفق که افتخار مملگت است در را برویش باز کرده است

همانطور که عصری وقتی به هوای پارگ آمدیم بیرون و سر از مجلس ختم همسایه مان در آوردیم .تریلی زن و شوهر جوان و مادر و نوباوه خردسال را به همانجایی فرستاده بود که

آدم جدی به خودش می گوید بودن یا نبودن .میرایی یا مانایی

زندگی چیست . چه اعتباری به دنیا هست وقتی بچه به آن ترگل ورگلی را می اندازد بیرون بدون هیچ توضیحی!

سی و پنج سالم شده و این همه چسبیده ام بهش که چی؟

 


همزمان با جنگ و صلح حضرت تولستوی، دانای کل قرن نوزدهم علی الخصوص دانای کل بزمها ورزمهای منتهی به جنگی که با آن ناپلئون میلیونها انسان ر ا به کام مرگ انداخت.دارم زمستان شصت و دوی ایرانی اسماعیل فصیح خودمان ر ا می خوانم و حالی می کنم که نپرس! به  جان دو تائی مان.

هنوز هم البته هستم سر این حرف که ای کاش یک نفر دقیقا با گرته برداری از  روی دست تولستوی اگر میی توانست جنگ ایران و عراق را با تمام زمینه هایش از مثلا دهه چهل شمسی تا دهه هفتاد بگنجاند توی یک اثر بزرگ جاودانی ودقیقا با این دانای کل و دقیقا با این تحلیلهای سوپر حکیمانه ی بی طرفانه فارغ از جزم اندیشی

خیلی خوب بود یک جورهایی زنده نگه داشتن واقعی یاد شهدا بود طوری که گرد زمانه و انحرافات رویش نمی نشست.

اما الان داغ این ماجرایم که ای کاش یکی از این برادرهای جویای نام فعلی که زده اند توی گوش "سرو زیر آب " و "تنگه ابوقریب" و" ماجرای نیمروز" و .می دویدند سمت زمستان ۶۲من باشم اسمش را میذارم فرجام

بهترین خدمتی که اسماعیل فصیح به جنگ کرده است این است که  از زاویه ای کاملا باز و آزاد و جدید به ستایش عشق و شهادت و وطن پرستی رفته است. وقتی جلال آریان بی طرف با آن شخصیت به قول خودش مرده کش دارد توی این رمان بازی می کند.وقتی قهرمان منضبط کلا از تمام مراحل بسیجی طور این قافله پرت .کارش می کشد به آنجا که می کشد.قصه خودش را و ما را و جنگ را همزمان نجات می دهد

از وصف صحنه های شستن و کفن کردن شهیدی که قبلش خیلی چیزهای دیگر او را به شهادت رسانده بود تا این که تصمیمش به آن  فداکاری تاریخی، او را به شهادت رسانده باشد طوری دلم شسته شدن روی تخت غسالخانه و مردن با شهادت و خوابیدن توی قبر را خواست که مپرس

الو الو آقای حاتمی کیا.شما چطور زمستان شصت و دو را  نساخته اید تا حالا


 عصری وقتی به هوای پارگ آمدیم بیرون و سر از مجلس ختم همسایه مان در آوردیم .تریلی زن و شوهر جوان و مادر و نوباوه خردسال را به همانجایی فرستاده بود که

آدم جدی به خودش می گوید بودن یا نبودن .میرایی یا مانایی

زندگی چیست . چه اعتباری به دنیا هست وقتی بچه به آن ترگل ورگلی را می اندازد بیرون بدون هیچ توضیحی!

سی و پنج سالم شده و این همه چسبیده ام بهش که چی؟

 


خواهر دار شدم. خواهرهایی که هنوز معلومم نبود که در پذیرفتن دست محبتشان کوتاهی کرده ام. هنوز معلومم نبود که کی چقدر دل بهشان سپرده ام و چقدر بار تنهایی عاطفی ام را روی دوش مهرشان گذاشته ام. اما همیشه یک چیز سخت این وسط هست. این جور وقتهااین جور دلگشودن ها و دل سپردن ها الان که توی انبساط است و خرم است و خوب است برای روزی که انقباضی پیش می آید مهیایمان می کند یا نه؟

آیا من روزی که کوچکترین ناراحتی و صدمه ای در راه این دوستی ها برایم پیش بیاید به خودم می گویم این تلخی به آن شیرینی های بسیار دیگر "در!"

یا آماده ام که همه سوابق را دفن کنم و به جای همه آنها بغض بگذارم.

این سوال مهمی است این فقط یک اندرز ی که امروز به خودم می دهم برای فردا نیست!

این کنکاشی است که به شیوه آن مرد روسی بزرگ باید به آن بپردازم به خاطر عشق به خاطر شناخت به خاطر شور به خاطر مستی و به خاطر چیزی که برایش آفریده اندمان

باید خودمان را و چیزهایی را که مانع دوست داشتن و قاطی شدنمان با مردم می شود را بشناسیم.این را باید بشناسیم و دردهایی را که مردم به خاطرش به آتش جنگ می افتند


امروز به دنیا آمدم. امروز در گرماگرم نبرد بارادینودر میان خون و توی نسیم شهادت در میان مومنان مسیحی روسی که با ناپلئون مقابله می کردند به دنیا آمدم .روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس که منتظر بودم به دنیا آمدم  درست مثل سی و پنج سال پیش که  من را مادرم در گرماگرم عملیات خیبر به دنیا آورد.البته نه توی ایستگاه اتوبوس که توی زایشگاه

.آمدنم مبارک .به امید روزی که رفتنم هم مبارک باشد!

پدرشوهرم جنگ و صلح را توی دستم دید و درباره اش پرسید و من تاثر برانگیزترین عدد را به کار گرفتم: این داستان مردی است که یک ملیون نفر را به کام مرگ کشیده است.پدرشوهرم خیلی متاثر شد .مدتی با تاسف و افسوس فراوان فقط تکرار می کرد چرا؟ که چی بشه؟ برای چی ؟ هدفش چی بوده؟

امروز در گرماگرم نبرد بارادینو  جوابی برای این چرا ها دانستم

این ها را باید تولستوی بعد از نبرد خونین بارادینو به من بگوید با همان ادبیاتی بگوید که موقع وصف نبرد سی و سه روزه و هشت روزه ی اسرائیل می شنویم .

از تولستوی بهتر می پذیرم این حرف را تا از رهبر خودمان و رهبر حزب ا. که برد ما در جنگ هایی که خودمان را برنده اش می دانیم به خاطر برتری روحی بود. به خاطر ایمان بود. 

تولستوی می نویسد ناپلئون بیهوده خودش را دل خوش می داشت که تعداد کشته شدگان فرانسوی کمتر است!

تولستوی می نویسد نه به لحاظ حفظ جانها  و نه به لحاظ حفظ مسکو دستاورد خاصی نداشتیم اصلا بارادینو بدترین جا برای شروع جنگ بود اصلا عقب نشینی اسمولنسکی خیلی بد بود.خلاصه خیلی توضیح می دهد درباره جنگ که یکیش به خودستایی مردم پیروز شبیه نیست اما تهش می گوید ما پیروز شدیم و ناپلئون این کسی که تاریخ و خودش او را و فقط او را مسئول این جنایات می داند . .اینجا باخت. جالب این است که این میان تولستوی انگار تنها کسی است که مخالف  مسئولیت مستقیم ناپلئون درباره این همه جنایت است.

اما به هر حال از او ممنونم که جواب پدرشوهرم را دارد می دهد.چرا ناپلئون چنین کرد؟

جوابی توی نوشته هایی است که در تاملات ناپلئون توی جزیره هلن نوشته شدهجوابش ایده ها و آرمانهای ناپلئون است.جوابش 

دنیایی است که او  تصویر کرده! و بابتش قشون کشی کرده است

آری ناپلئون از ایده هایی که برای کل اروپا بلکه کل بشریت در گسترش عدل و داد دارد سخن می گوید این که آرزو داشته است خودش با امپراطوریس سوار اسبهایشان عین دهقانهای ساده بر اقصا نقاط مملکت بگردند و دیکتاتوری را پایان بدهند و حکومت مشروطه را به پسرشان وابگذارند و همه جا جلوی بیداد را بگیرند!

کجا بودیم .وسط ایده های آرمانشهرانه ی مردی که همپای مسیح می دید خودش را وایده هایش را.

نه واقعیتش این است که وسط نبرد بارادینو بودیم.

که تولستوی آن را پایان واقعی ناپلئون می داند، درست روی همان چمنزار زیبا  و سرسبزی که نارنجنکی دود کنان منفجر می شد و تا می آمد منفجر بشود آندره شجاع و نازنین را به این فکر وا می داشت که آیا این مرگ است ؟ من آن را نمی خواهم درست به این جهت که این زمین و سبزه و شبنم و آفتاب و آسمان را دوست دارم! اما این فکر مانع از انفجار نارنجک و اصابت ترکشش به شکم و دنده ها و روده های آندره نشد! آن هم آندره ای که خودش و یک سوم گردانش بدون این که تیری شلیک کرده باشند کشته می شدند چون خلاف دستور فرمانده ای که ذخیره نگهشان داشته بود فرمانده دومی آمد و دستور داد روی بلندی بایستند .و نه نه به این علت به این علت واقعی که جنگ بدترین و گریه دار ترین و خونبارترین چیز دنیاست.به این علت که آدم باید تا انتهای دنیا بدود و از دست جنگ فرار کند.


فکرش را هم نمی کردم که در حماسه جنگ و صلح با مرگ این طور روبرو بشوم. طوری تولستوی مرگ آندره را شرح کرده بود که مرگ اندیشی من منقلب شد. من که به شخصه سه تن از گرامی ترین عزیزانم را در بالین احتضار ملاقات کرده بودم هرگز این همه شعور و معرفت نسبت به مرگ نداشتم.من که به واسطه همین مرگهایی که از نزدیک نزدیکم گذشته اند و به واسطه فرهنگ مرگ اندیشمان و به واسطه امیرالمومنین نورانی مرگ دوستمان این همه به مرگ نزدیک بودم باید می نشستم سر سفره آقاجون تولستوی و لقمه های مرگ را از دست او می گرفتم!

تولستوی تصویر احتضار و مرگ آندره را مثل  چراغی از فرابینی  روی حضور دو تن از شادترین و معنوی ترین شخصیتهای داستانش پرتو افشان کرده بود.هر چقدر سعی کردم که شبیه کاری که در مورد رومن گاری و بصائر او انجام می دهم بگردم و جمله های طلایی این صحنه را در بیاورم نشد.کار تولستوی تو کلیتش جواهری بی بدیل است که می تواند این ناشناخته گرانبها را به زندگی هایمان دعوت کند. بدون شناختن مرگ زندگی را هم نشناخته ایم و به وصیتهای مکرر مولا درباره مرگ اندیشی وقعی نگذاشته ایم.

از صبح که آندره را در بستر مرگ آن طور که تولستوی نشانم داد دیده ام دیگر آن آدم سابق نشده امراه رفتنم پیگیری کردنم اراده ام .مقابله ام با برخوردهای ناراحت کننده همه و همه زیر پرتو مرگ طور دیگر شده اندکم ناراحت می شوم و کم خسته می شوم و کم لذتها غرقم می کنند!

مرحبا بر این مرد مرگ اندیش تر. 


یک داستان بلند از علی محمد افغانی که به اندازه تولستوی دوستش دارم و یکی دو درجه هم با حرارت بیشتر برای این که کاملا ایرانی است. وقتی می خوانی نوشته اش را مطمئنا می روی همان جایی که او نوشته است.

 یک آدم مآلا آرمان طلب ولی بخاطر شرایط و انتقام کش و رند وزندانی و غیرتی در حالی که حالش را نداشته بیاید حتی وصیت دوست محکوم به اعدامش ر ا بشنود با دیدن زورکی او چنان دستخوش فداکاری می شود که زمین دو هزار و پانصد متری ای را که می بایست خانواده اش را از قرض و خودش را از زندان و زن جوان زیبایش را از تنهایی و هزار بلای دیگر حفظ کند ناهوا می دهد در راه آزادی دوستش و دادستان کلاش که گویا هم بوده فی المجلس صورت می کند و بیچاره را می برد محضر به بیست تومن زمینش را بالا می کشد زمین دویست تومنی را و تازه معلوم هم نیست که یکی دو ماه دیگری که قرار است پرونده محکوم به اعدام طول بکشد ریالی از پول فداکاریهای رند  احمق داستان برای دیه داده شود!

داستان خط اکنونی اش را خوب حفظ می کند و با چهارتا دیالوگ تا هم فیها خالدون شخصیتها را باور پذیر برایت علم می کند و تو می مانی این داستانی است درباره حماقت یا رشادت یا رذالت و سفاکیت یا .

این داستانی است درباره انسان به ما هو انسان آن هم انسان ایرانی آن طوری که در دهه چهل توی یکی از شهرستانها می شده پیدایش کنی!

به استناد این داستان می گویم که ما پیشرفت نا محسوسی نه به اندازه فاصله ای که سال چهل و پنج با سال نود وهفت دارددر امور انسانی داشته ایم!


عهد و عهد و عهد

می نویسم اینجا و چند جای دیگر

که عهد یادم باشد.معاهده عدم گسترش سلاحهای دادی!

توی خانه ما جا برای خوشبختی و عمیقا سر به سجده گذاشتنهای مکرر زیاد هست اما چیز نادرست آبرو ریز افتضاح دیگری هم که توی خانه ما زیاد است داد و بیداد است. خجالتش برای نه نه خانواده است که گفته اند مثل صدا و کوه است اعمال ما و دنیا

هر وقت از سلاح داد برای جلوگیری از خطر و سر و صدا و برای به کار واداشتن بچه ها و برای خیلی کارهای دیگر استفاده کرده ام این داد توی یک تصاعد هندسی دو به توان سه در بچه هایم منتشر شده استمنتشر شده است!و خانه پر از داد و بعد از بعد هم بیچارگی و شلیک آخرین گلوله ها .که توی این آخرین گلوله ها .صحبت از می میرم و بمیرم و بکشم و می کشم هم هست

ای وای چه بد! 

همینجا می نویسم که دیگر نباشد 

دیگر نباشد داد و بیداد و نباشد کار زیادی که آخرش بشود خستگی که آخرش بشود فریاد.نباشد مهمانداری که آخرش بشود رودربایستی و خودزنی


آه ای صبا چون تو مدهوشم من خانه بر دوشم من خانه بردوش

هرگز هرگز باورنکنم عهد و پیمان ما شد فراموش

یادت باشد

آه ای صبا

ما چهار فرزندیم از پدری روستازاده که شهری شدنش با آبدارچی دبستان شدن همراه شد و مادری روستا زاده تر که شهری شدنش با ما شروع شد. با دقیقا ما و به دنیا آمدنهایمان

ما چهار فرزند فرهیخته هستیم که همگی چشم به راه هستیم آخ ای صبا!

و خانه بر دوشیم ای صبا.خانه بر دوش ! نه اندیشه مان که هر دم اجاره نشین مکتبی و فلسفه ای است نه قیام و قعودمان که هردم توی سنگر بندی های اشک آور انقلابهای خیابانی و ملی و جهانی است

که همه هستی مان خانه بر دوش است ای صبا

بی جلوه اش برای هر چهار تای ما آرزو بی حاصل است. اصلا سرو آرزویی در دلهای چهارتایمان نمی نشیند بی او

من که دیوانه لن ترانی های شکاکیت مدرن شده ام و بر تگ شاخ نشسته بنش را می برم

علی که جنگ و صلح تولستوی را قورت داده است انگار بس که به هر علت ریز و درشتی در شکل دادن معلولیت اندیشه اش میدان می دهد

محسن که گویا  پاچه های تنبانش را با جزم اندیشی گره زده است و قصد دارد با همین یک لا تنبان کردی از آسمان خراش برجهای جهانی تن  پایین بپرد و گویا به همه خبرگزاری ها اعلام کرده که این شروعی است برای اثبات پرنده بودن ذاتی بشر!‌اصلا دلیلی است بر این که نسب آدمها به جای میمون به طوطی ها و قناری ها می رسد!

و مجتبی که متا را گل چوق کرده است و دارد منکر می شود نیاز انسان به سرعت را به ارتباطات را و به فناوری های های تک را و اصولا به مدرنیت را

و محمد حسین چپ اسلامی که دلم برای چرندیاتش تنگ شده  که عدالت را غایت القصوی ای می داند که خدیجه به استناد همان شعر اول کار نمی دانست همان شعری که می گوید بی جلوه ات آرزو بی حاصل بی تو در باغ دل خود نروید سرو آرزویی!

همه ما ها تو را چشم در راهیم با همه فرهیختگی مان

اسم از زهره نبردم و حیف است اسم از چشم و چراغ جمعی نبرده باشم!

هرکداممان به شیوه خودش و نه ما که آن زن ای که کنار اتوبان دارد با وحشت عظیمی که نسبت به آینده دارد انتظار مشتریش را می کشد! او هم عمیقا و از ته وجود تو را چشم در راهست

آن تللوی پر فالوری که  تا دست توی دماغش می کند یک نسل از او تبعیت می کند او هم منتظر تو است و دل تنگت شده است!

آن شهرک نشین صهیونیستی که خمپاره های دست ساز انتفاضه را با ترس ولرز تحمل می کند هم بالاخره منتظر توست

علیرضا افتخاری به افتخار عشق شایع به تو این همه توی آوازهای قدیمی اش اوج گرفته است! همه جا یاد تو هست اما این کافی نیست و امان از این کافی نبودن! ترسم از ما هم کاری بر نیاید برای ورق زدن این روزگار لاکردار روی این زمین بی پیر!‌ الهی به پیر به پیغمبر به سیلهای رجبیه به مبعثی که از سر گذراندیم.او را برسان.می دانم برایت سخت است اما یادت بیاید که سخت بود از کوه محمد امین عزیز دردانه ات را به سوی جاهلیت اولی فرستادی؟ نباید فرستادن آخرین باز مانده  برای پایان دادن به جاهلیت مدرن! سخت تر از اولی باشدخدا یا تو می توانی با ور کن

 


اول بهار گل می بارهگِل!

گل به سر مردم و زمینهایشان توی چند شهرستان گرفته شده و همه مضطربندشش تا شهر فقط به صورت پیش بینی شده قرار است بروند زیر آب!  باقی با خداست.

و هر کس فراغتی دارد یعنی سایه بانی و خانه محکمی و روی میز ناهارخوری اش پلوی شب برقرار است و مبلهای راحتیش روبروی ال سی دی در زاویه مناسبی هستند فرصت دارد که بنشیند و سر در گریبان کند و غصه بخورد برای مردمی که گوشتشان در برابر آب است! آب چه آبی .همان آبی که به خاطر نیاز رفاه طلبانه شهرهای مدرن بالادست، پشت سدهای مردم کشاورز پائین دست مهار شده  تا عبورش از توربینها برق تولید کند! برق و هر چه بیشتر برق! برای کشور گل و بلبل ایران که بعضی وقتها بحث است سر این که به انرژی هسته ای اصلا نیازی نداریم یا این که اتفاقا انرژی هسته ای حق مسلم ماست انقدری که شهید هم برایش می دهیم البته به شرطی که چرخهای دیگر توی اجرائیات مملکت لنگ نماند و الا که خون شهید را هم می شود سنگفرش پیاده رو را باهاش رنگ کرد!

ای چیا چییی نی! نود و شش درصد آبهای سطح زمین را علی رغم تمام مجوزهای علمی عاقلانه جهان که اجازه تنها بیست در صد آبها را می دهند، باید مهار کنیم که برای پارتی های شبانه بالا شهر برق داشته باشیم! و زمینها از خشکی سفت شوند و  حریم رودخانه ها بخاطر بی خیالی خشکسالی و بی زمینی و بی مبالاتی مسی شوند، و بارانهای رحمت به سیلهای زحمت تبدیل شوند و امر مشتبه شود بر این که بالاخره سد خوب است و سیل بند است یا سیل افزا و رئیس مجلس مجبور شود بگوید.نه سد خوب است سد خیلی خوب است.

مهم این است که مدرنیت فقط به این درد خورد که از همه محرومتر ها بروند زیر آب و خانه و زندگیشان را از دست بدهند و احساسات بالادستی ها اگر تحریک شد صدقه ای پیش مردم بیاندازند!

العجل.العجل ای منادی عدالت و صلحاین که اینروزها می سوزیم بخاطر مسئولیتی است که ضمیر ناخودآگاهمان احساس می کند اما این کافی نیست

خدا ریشه ظلم مدرن را چطوری می خواهد بسوزاند وقتی کسی علیهش هیچ حرفی نمی زند! کسی نمی داند این که آمریکا جنگ افروزی می کند به خاطر اقتضائات مدرن است این که کارخانه کشتار مرغ به کارگرش اجحاف می کند به خاطر اقتضای مرغ خوردن مدرن است و الا قدیمها مرغ مال سالی یکبار مردم بود نه هر هفته هر روز!


بیست سال پیش بود که افتادم به جان جلال یا جلال افتاد به جان من!

شب توی قبرستان خوابیدن و ترس سایه ای گذرا بر خاطرم افکند.همچون گذر سایه گنجشک دیر کرده ای، در نیمه روز چله تابستان، بر دشتی بایر

اما حضور نامریی ده و آن آسمان عمیق و بلند و آن ستاره ها در دسترس آویخته و این گورستان تحول یافته و سگی که رانده بودمش چنان به هم نزدیک بودند و چنان تنگ هم نشسته و چنان مستم یکدیگر که هیچ جایی برای ترس نبوددر نور ستارگان بر فرش خاکی و یی نشانه مدرسه و به انتظار خوابی که نمی آمد به استحاله ای تن دادم که از قبرستانی  مدرسه ای و از ستاره ای شعری و از درویشی معلمی می سازد.

بعد از صد سال مثل پیردختر حوصله سر رفته ای نشسته ام یک سال و نیم و برای خودم طرحی سر انداخته امطرحی برای زمین و یادم نبوده بیست سال پیش را  و "نفرین زمین" خواندنم با جلال را.

حالا که آمده ام بالای سرش .بالای سر جلالی که روشنفکر می خواندندش بالای سر جلالی که حالا خودم درک می کنم شعله ای را که توی سینه اش می سوخت.شعله خودجوشی را که صرف انسان بودنش و صرف بودنش برافروخته بودبیی که نیازی به احساس وظیفه و رسالت و اینها بکندبیییی که هنوز مکتبی وایده ای و آرمانی به خود مشغولش کرده باشداین مرد حساس این مرد باشعور می سوخت و طوری در تمام کتابش که به عنوان معلم وارد ده شده بود شان و کرامت مردم حساب دستش داده بود که یک کلمه از ترحم یا تحقر و تحکم توی رفتارش نمی بینی.مدام دارد با خودش دست به گریبانی می کند تا از مردم باشد تا تنها نباشد:

گفتم تو تنها نیستی درویش ادای تنهایی در می آوری. عین یک نارون وسط دشت. ریشه ات توی زمین استتو که می گویم همه شماها را می گویم با سرتاسر عرفانتان و کتابهاتان و عوالمتان. اما من سوار کامیون به این ده کوره آمدم و از شهر آمدم. از شهری که خودش را با سرزمینهای دیگر مقایسه می کند.

امان از نفرین زمین 

امان از نفرین آسمان که این روزها بهش مبتلاییم.اگر پشت بندش ضجه ای و شیونی و انتظاری نباشد که هیچ!

حالا دارم می فهمم که رضا امیرخانی وقتی با آن دبدبه و کبکبه اش گفت: من فرزند زن زیادی جلالم تعارف نکرد! اصلا جلال پدر جد همه خون دل خورده های سر زمین و نفت و روشنفکری و ابزار کار  و کارل ماکس هم هست!


بی انگیزه شده ام و به روی خودم نمی آورم. دو تا علت دارد یکی این که راوی خودی نیست و به هدف جذب مخاطب غیر خودی انتخاب شده است اما این فکر که راهی برای چنین جذبی وجود ندارد من را شل کرده است.این فکر از تجربه شکست قبلی می آید چیزی که نوشتنش من را مست کرده بود و عربده هل من نفس کشم را برانگیخته بود، برای دیگران چیز آبکی منزجر کننده ای بیش نبود! حالا چیزی که توی خودم انگیزه خاصی برنیانگیخته می خواهد به مذاق بقیه چطور بیاید! پس یکی از گیرهایم گیرایی نهایی کار است . و مشکل دومم اثر گذاریش است.چیزی که گیره نداشته باشد نمی تواند طرف را به تور بیاندازد و با خودش بکشد. بنابراین برای درمان خودم باید ایمانم به این دو مورد تقویت بشود که:

مردم از خواندن داستانهای خوبی که رویاهایشان را یا واقعیتهایشان را و یا آمیزه ای از این دو را در بر دارد البته لذت می برند و جذبش می شوند به شرطی که قدم اول نه کلیشه داشته باشیم نه شعار و آموزش

دوم راوی غیر خودی هم آدم است و اگر زیادی شلتاق نکند و به اندازه کافی دموگرافی اش مجال بروز داشته باشد باور پذیر خواهد بود حتی اگر همذات پنداری زیادی را بر نیانگیزد

ولی از این دو تا مهمتر این است که ای دختر بجنب ….چه راههای نرفته و چه رویاهای ننوشته که برای نوشتنش از تو جلوترها دارند می دوند.کسانی که دشمن اند یا با دشمن دست به یکی دارند!

 

رمان قشنگی مال عهد پیشامدرن توی پیچا پیچ تپه ها و دهاتی که جزیره وار هر کدامشان دنیایی بودند و "ارتباطات" مبتذلشان نکرده بود. طوری هر تپه و دره ای برای خودش دنیایی بود که به راحتی نه ماه تمام مادری از بچه هشت ساله اش بیخبر می ماند در حالی که بچه اش یکی دو روز پیاده فاصله نداشت با او.

و قصه قصه قصه.توی خون و جوب و ریگ هر دهی و هر تپه ای و هر زمینی قصه بود. قصه ها همه یکی بود و به هم می پیوست. کل ماجرا یک قصه بود.آخیش که دل چقدر از این قصه ها خواسته بود.

اینجه ممد ورق یک روزگار را با قدرت شجاعتش برگرداند. یک ورق سهمگین قطور راکاری که او کرد بیشتر از تمام کارهایی که درباره آرمانشهر کرده بودند دلم را خوش کرد و ساز نو را توی دلم ساز کرد:

بی جلوه ات آرزو بی حاصل بی تو در باغ دل خود  نرو ید سرو آرزویی

بعد از آن تمام به دعا نشستن های جمعیت در نظرم تفردهای نم گرفته ی مکرر و ملال آوری بود که اثری بر روزگار نداشت و تا اثر اجتماعی به جا نماند هیچ کاری انگار نشده است. هیچ! هیچ آهی در هیچ کوهی بدون آن کاری که اینجه ممد کرد! و اینجه ممد چه کرد؟ کار بزرگی با نیت خالص و عزم شجاعانه و تیزاندیشی صاعقه وار .اما بدون مقدماتی که مارکس استفراغشان کرده باشد و سازمان بندی های ترشیده ای که روسری قرمز ها و کمر بند قرمز ها و ال ها و بل ها پیش را گرفته باشند .بدون همه اینها ورق یک روزگار را برگرداند.حالا دیگر تو هم دلت می خواهند خاصه که رجب پر باران بوده و تمام در و دشت به شقایق نشسته اند و تو داری بر جاهایی مرور می کنی که عادت کرده بودی شکل بیابان ببینیشان همه جا آذین بسته شده و همه سبزی ها و سرخی ها در تب و تاب یک انتظار است. انتظار داغ! بی جلوه ات آرزو بی حاصلبی جلوه ات مناجات شعبانیه را هم تار عنکبوت می بندد.نه غلطی.مناجات شعبانیه هم زمزمه خواستن تو است با خداخدایی که داعش را و یمن را و باران را تمام مقدماتی که مرد و مردانه برای آوردن تو شرط  کرده بود را آوردهنمی دانم سر آوردن تو با ما چه معامله ای خواهد کرد

یا الهی و ربی .

قبر علی بن مهزیار را هم آب خواهد برد


نشسته ایم و پیک نیک است و بگو بخند و تخمه می شکنیم و پوسته اش را وسط می اندازیم که یک نفر می گوید از خرج هفته تون کنار بذارین برای یمناینا سی چهل درصدشون هفته ای دو سه وعده غذا می خورن. هشتاد درصدشون نمی دونن وعده بعدی غذایی اصلا بهشون میرسه یا نه!

اصلا این رئیسشون رو دیدین

پریدم توی حرفا و گفتم: آره سر و مر و گنده و سر حال

سه نفر نگاه کردند توی چشمام و گفتن نه نه .اونا که تو دیدی مال قدیمهپیر شده اصلاچروکیده و سیاه شده

یکی گفت تازه این رئیسشونه  شاید روزی یه وعده بهش بدن

الان هم که می خوام بنویسم چیزی ندارمچطوری تعریف کنم که چطور از درون خالی شدمچه بغضی گلویم را گرفت دیدن ابعاد بزرگ زندانی که در آن رئیس هم از زندانیان گشنه تر است و راهی نیست و دنیا دهکده جهانی شده است و کمی آن طرف تر از ما در دنیایی که فاصله هایش این همه کم شده و اخبار همه جایش به همه جایش به راحتی می رسد کانهو آکواریوم شیشه ای ما نشسته ایم و تخمه مان را می شکنیم و از سیری نفخ کرده ایم و درباره چه چیزها که حرف نمی زنیمنمی  توانم بگویم چه استیصال وبغض و بیچارگی ای گلویم را فشرداشک در این شرایط چیزی بود که همه جایم را در هم کوبیده بود . اشک محصول زایمان مفصلی بود! زایمان غصه ای که صاعقه وار از فرق سر تا ریشه ریشه انگشتانم را در نوردیده بودانگشتانی که به عنوان یک نفر از افراد بشر توی دستانم نگه داشته اماین بشریت است بما هو هو که به من این امکان را داده تا از انگشتانم خیلی شیک در تایپ کردن یک اندوه فراگیر استفاده کنماندوهی که متصل می بارد و گیرم یک صاعقه اش بالاخره یکجایی من  را گیر آورد و فرقم را شکافتفرق سر بشریی ای را که توی کافه های تفکرش هنوز استکانهای نجس شراب و فنجان های ته نشین شده ی قهوه سر میز تمداران قرن و فیلسوفان دهر و فیزیکین های نیوتنی و غیر نیوتنی پخش و پلاست.

همان سری که چشمهایش برای دیدن رنگ به رنگ شدن روزهای روزگار نمره ده دهم داردهمانی که طاقت ندارد لقمه ای دست بگیرد و نگاه کسی که ممکن است هوس کند آن لقمه را  و به او تکه ای ندهد

این همان تنی است که قلبش به سنگ و گیاه و حیوان و در و دیوار، محبت پمپاژ می کند

این همان انگشتی است که کار می کند این همان پایی است که اقدام می کنداین تمام هیکل بشریت است که بر من ممثل شده است و من با تمام این هیکل درد کشیدم و چند قطره اشک به دنیا آوردم.و کودکانه از به دنیا آوردن اشکها شاد شدم.پنهانی شاد شدمآنقدر پنهانی شاد شدم که اشکها هیچ سر در نیاوردند.اشکها سیل می شدند و بنیادم را می کندند اگر من این من خودنگر کوچک در برابر این همه تلخکامی جهانی به خاطر اشکهای گرم و غلیظم به خودم نبالیده بودم، روحم برای باقی ماندن توی این جهان هیچ بهانه ای نمی داشت

اگر گریه نکرده بودم از این غصه مردن دور نبود!

ولی حالا که نمرده ام باید یادداشت کنم هر ماه یا هر هفته پولی برای یمن کنار بگذارم


جاودانگی میلان درا آسمان و ریسمان را به روشی بین فلسفه و روان شناسی اجتماعی به هم بافته بود و توقع داشت که فصل آخر که داشت به افتخار تمام شدن رمان جشن می گرفت ما هم توی جشنشان باشیم. کسی را که با یک شخصیت خیالی شروع کرده بود او باهوده یا بیهوده به گوته قرن نوزدهم گریز زده بود. و بتهون و روبنس و .روبنس که خیلی با زنها بوده  و سرانجام از ولگردی های بسیار به دنبال هوسهای متنوع پناهنده آغوشهای آشنایی است که در یک لحظه توی ذهنش جاودانه شده اند .(آه از این بساط پر هیاهو که  اگر روز ی بخواهم درباره اروپا بگویم درباره سردی ای که قاره را گرفته تنها نوشته های این کتاب کافیست.)درا به درستی فهمیده است که اتفاقی که برای اروپا دارد می افتد و افتاده است همان اتفاقی است که طراح دین ما برای جلوگیری از این اتفاق مکانیسم حجاب و ازدواج و تعدد زوجات و تحریم روابط خارج از این حیطه را راه انداخته.

و آن اتفاق نه غلط شدن دین خدا و نه رواج تمتع برداری بشر از زندگیش در دنیا که بر عکس از بین رفتن لذتها نتیجه همه فجایعی است که بر سر زن و خانواده در اروپا آمده است.

درا در آهستگی هم به تفصیل درباره لذتهای تارو مار شده به وسیله مدرنیسم مرثیه سرایی کرده است اما توی جاودانگی علنا نوشته است از بین رفتن حیا باعث از بین رفتن لذت شده است .و نه لذت که معنای زندگی از دست رفته است. و این همه را توی جاودانگی با خونسردی تمام و بدون برداشتن سیگار ماجراهای رمان از گوشه لبش به زبان می آورد .مثل بورس بازی که دارد از پایین آمدن قیمت شکرو بالا رفتن قیمت طلا حرف می زند.

برای همین وقتی پروفسور آوناریوس شخصیتی که همه دنیا به پشمش نیست و خودش را تنها موجود می داند و بقیه جهان یک امر انتزاعی است توی ذهنش کسی که طایر دست می گیرد و چرخ ماشینهای توی خیابانها را پنچر می کند به خاطر محیط زیست کسی که ترجیح می دهد فکر کنند چاقو را برای تهدید و به کار برده و نه برای محیط زیست.این آدم آزمایشی اجتماعی راه می اندازد و از مردم می پرسد از مردم اروپای معاصر که راه رفتن توی پیاده رو با یک سلبریتی و سلفی گرفتن با او را اننتخاب می کنید یا یک شب به بستر رفتن با او  را بدون این که احدی باخبر بشود

آوناریوس می گوید مردم شهرت را انتخاب می کنند نه لذت را.چون مردم به جاودانگی نیاز دارند!

اما من می گویم لذت دیگر وجود ندارد برای همین مردم انتخابی اگر بگنند بدنبال توهم شهرت است.

اما درست در این شرایط گه اروپای معاصر این همه سرد مزاج شده است کسی را می شناسم گه توی خانه محقر خودش در کنار همسر نه چندان زیبایش چنان لذت هایی را تجربه می کند که دلش می خواهد انگشت لایکش را رو به آسمانها بگیرد

هل من نفس کشش در کشان کشان این لذتها به راه است و تتمام زندگیش به همین مناسبت در مدار است

دیده ام نماز که می خواند انگار دو دستی دامان طرف صحبتش توی محراب را گرفته به دست و نیاز به او می آورد

برای همین است که گفته اند زن و عطر و نماز!

همان که میلان درا هم گفته است جذبه ابدی زن ما را در پی خود می کشاند

زن آینده مرد می شود.اصلا یا زن آینده مرد می شود یا نوع بشر نابود می گردد

این است جاودانگی ای که باید ازش کتابها بنویسند گرچه از فرط عیانی چه حاجتش به بیانی


برای عمل کردن به وظیفه پدری و مادری باید حتما کاری کنیم. درست از زمان شروع مدرسه این کار تمام وقت برایمان شروع می شود. خلاصه این کار این است که سعی کنیم اثرات سو مدرسه رفتن و حرام کردن دانستنی ها در لفافه کتابهای درسی را برای بچه هایمان برطرف کنیم. باید تمام تلاشمان را بکنیم تا کتابهای درسی را از دست بچه ها در بیاوریمباید توجه بچه ها را به چیزهای مهمی که مدارس قسم خورده اند توی برنامه عادیشان ازش نام نبرند و ما از این بابت ازشان ممنونیم.جلب کنیم

باید کتابهای مثبت سیزده و چهارده به بچه های زیر ده سال بخورانیم

باید حدائق الحقایق سنایی و تذکره الاولیای عطار به خورد بچه دبستانی ها بدهیم. باید احمد عزیزی را در اوج سبک پیچیده هندی عین پفک هندی چلسمه ی هر روز و شبشان کنیم.

بچه ها را باید از دست چیزهایی که مدرسه یاد می دهد نجات دهیم و باید چیزهایی را که مدرسه یاد نمی دهد یادشان بدهیم

به داد بچه ها برسیم 

 


رومن گاری با مقدماتی که توی پیرنگ زندگیش بود تبدیل به مردی جهانی شد همه جهان زیر پای او بود نه برای مسافرت که برای توطن.با هر جمعیتی نالان می شد.جفت بدحالان بلغار و دختران گرسنه تن فروش می شد و دمساز ت بازانی که می خواستند اروپای بعد از جنگ جهانی را متحد کنند.

گاهی شوهر نویسنده های هنرمند و گاهی نویسنده هنرپیشه هایی که همسرش بودند

اما همیشه و در همه حال دستی به جام ادبیات داشت و چنگی توی گیس بشریتاز گیس و گیس کشی با بشریت خسته نمی شد گاهی زندگی را شایسته رذالتهایی که به خاطرش مرتکب می شوند نمی دید و گاهی بشریت را مجموعه راهپیمایی های ناموفقی می دید که باید از خودش ردی به جا بگذارد تا دنبال کنند گان بدانند از این مسیرها هم قبلا روندگانی رفته اند پس دوباره امتحانش نکنند.

رومن از دست طبع ظریف خود و حیله های روزگار خون دلی خورده بود که نپرس سراغ این خون جگر را توی لمحه لمحه  و شرحه شرحه طنازیهایش در سطر به سطر نوشته هایش می توانی بگیری.توی ادبیات بی بی مکنده ای بیش نبودم که سینه پر شیر رومن گاری به کامم افتاد.هر قطره ای که می مکیدم در جوابش چندین فوران ازشش جهت شره می کرد توی مذاقم. این طنز گهربار یاقوت درخشانی است که از خون جگر برآمده است

اما می گویم ها اگر رومن گاری مثل امروز هر روز سر وکارش با موجوی به نام کامپیوتر بودابله هوشمندی که هر از گاهی جنی می شود و چنان سرویسی می دهد که باورت نمی شود و درست سر بزنگاهی که نمی خواهی به شیوه کار کردنش و چرایی عیب کردنش فکر هم بکنی باز جنی می شود و دهنی ازت سرویس می کند که نپرس.

اگر رومن جای من توی آن دانشگاه فکسنی با آن اساتید کم سواد و با آن کامپیوترهای جنی قرار بود کد بنویسد و سر  و کله های دیگر بزند به جای نالیدن از دست بشریت  از دست کامپیوتر می نالید و به جای این که کبوتر صلح نمادینش را بردارد ببرد مقر سازمان ملل آن هم در اوج روزهای بالندگی و افتخار! تا شورای امنیت و غیر ه را فضله باران کند برش می داشت می بردش آی بی امی اپلی مایکروسافتی جایی

 

اما به هر حال نمی توان از دوست داشتن شیطانی به اسم  رومن گاری دست برداریم هر چند که می گویند به خدا و باورهای مذهبی ایمان نداشته و هر چند شاهکاری آفریده به اسم ریشه های آسمان که من ته ته اعماق جنگلهای آفریقایی این رمان مدح و ستایش خدای متعال را دیدم ونه در اینجا که در میعاد در سپیده دم و در زندگی در پیش رو هم 

من مدحتی به ملاحت هنر رومن گاری برای حضرت حق .حضرت مغفول مانده و ناشناس مانده حق ندیدم

من نمی توانم از فاتحه خواندن برای این گبر بی وضویی که با خودکشی رخت از این جهان کشید دست بردارم

من را ببرید دکتر.


بیائید سحرها خیلی گریه کنیم آخ که ما یتیمیم.اگر یتیم نبودیم بیست ملیون خواهر و برادرمان را جلوی چشممان گرسنه مرگ نمی کردند که ما آه بکشیم و تماشا کنیم

اگه یتیم نبودیم بارون رحمت خدا این طور واینمیساد روی هستی و زندگیمون که ما اشک بریزیم و تماشا کنیم که ریشه مون داره توی آب می پوسه

یتیمی خواری دوران یتیمی

اگر توی خواری دوران غوطه ور نبودیم این طور سرویسمان نمی کردند که یکسال گذشته کرده اند.حالا کم کم ناو هم می آورند توی خلیج فارس و ما هیچ نمی توانیم بکنیم

ما یتیمیم ما خواریم.ما پدرمان را می خواهیم ما این نباید باشیم که

ای دنیا صبر کن بابام بیاد.نشونت میدم زندگی یعنی چه

نشونت میدم بهشت روی زمین یعنی چی 

 


عشق ای تنها صدا تنها طنین .ای بت آخر تو مشکن در زمین

تو گل باغ سماع آدمی .تو نخستین اختراع آدمی

نخستین اختراع آدمها حالا یا با دخالت پیامبران یا بی دخالتشان آتش بوده است. 

آتش همان چیزی است که از درون چشم خانه و دل و روده و مغز و جگر جهنمیان زبانه می کشد بی آنکه از عذاب لهیبی که خود جهنم بر جهنمیان فرود می آورد بکاهدشعله ای دائمی که نه چشم و دل را با سوزاندن دردناک خود نابود می کند و نه پایان می پذیرد.

و آتش همان چیزی است که توی قلب و چشم و معده و روده بچه هایی که روی تله های انفجاری رفتند زیر تانک رفتند روی میدان مین انداختند خودشان را یا تیر و ترکشها دریدشان یا در روضه ها شعله شدند و زبانه کشیدند و سوختند یا در عشقها بی دود نور شدند و عفت ورزیدند موجود است.

روی پیشانی هر جوانی که عاشق شده است نوشته: آتش موجود است

آتش اولین اختراع آدمی نیست.اولین نمودی است که از بود آدمی سر زده است.

و رمضان از ریشه آتش زدن است.برای همین است که این روزها و شبها نشستن پای آتش شهدا و عشاق می چسبد.برای همین است که امام  این ایام شبها به راز میگفت:

فلا تحرقنی بالنار فانک موضع املی.ولا تسکنی الهاویه فانک قره عینی

آتش موجود است و آخرین سخن ما در سحرها آن وقت که دامنت را سفت چسبیده ایم همین است :

هذا مقام العائذ بک من النار


روزی ماه روزه از آسمان رسید شراب "یادت باشد"

ذکر حمید مرادی سیاهکالی و بانو

همراه بانو اشک ریختم

شاکیم از این که این عزیزان(شهید و همسرش) که هر کدامشان هفت هشت ده سالی از من کوچکترند و زندگیشان در دهه نود شروع شده و بنا به سادگی ذاتی و قناعتی که تویش موج می زند هیچ شباهتی به دهه نود ندارد و کلا تو را یاد دهه شصت می اندازدآره شاکیم که اینها کجا بودند چرا مثل ما درگیر غمهای دوران مدرن نبودند!

تنها فرقش با قصه های سی سال پیش همسران شهدا این بود که اینجا همسر شهید خودش دانشجوی فعال است و یک پایش این اردو است و یک پایش آن یکی همایش

شاکیم از این همه که شلمچه شلمچه می کنند و توی خادمی شهدای سی سال پیش عرق می ریزند

شاکیم از این بهشت لاخوف و لاحزنی که اینها از اول تویش هستند و دعای سر سفره عقدشان آرزوی شهادت است و اولین جایی که با هم می روند قبور استچطور جرات کرده اند توی دنیای امروزی این چیزها را منتشر کنند و انگ نخورند! انگ افسرده انگ زندگی برای مردن انگ قبر پرست انگ

انگ نخورده اند شاهدم پنجاه تجدید چاپی که از این کتاب شده

شاهدم اشکهای خودم .آن هم کی؟ منی که تا فرق سر در گنداب فاضلاب ادبیات اروپا و آمریکا مشغاول تفحص در هنر بوده امکه بزرگترین فحش و بی حرمتی برایم این است که کتابی را دوست داشته باشم که توی طبقه عامه پسند باشد!

البته که به مثابه کناسی که در بدو ورود به بازار عطر فروشی غش کرد و با نجاست حالش را حا آوردند اولش من همه شان را فرزانه و حمید را و حساسیتها و وسواسهای بیت المالی حمید را  منع می کردم لجم می گرفتحرص می خوردم.یک چند بر جوانی و کام نیافتگی شهید و این که دلم می خواست بیشتر از مظاهر ونعمات و استعدادهایش استفاده کند و بعد شهید بشود حسرت خوردم

یک چند غرق نئشه ای شدم که هر دو با تمام عشقشان که خوابش را هم توی زندگی ظاهرا سعادتمندانه خودم نمی بینم راضیند به فیض شهادت!

شهادتی که واجب نشده بهشان! جهادی که هزار جهد باید بکنند تا در مسیرش راهشان بدهند

آن هم چه جوانهای زبده ای نه از سیاهی لشگر کم سواد هیچی ندان

اما به هر حال من هم تسلیم شدم

تسلیم عشق این دو نفر

تسلیم دل تنگی های شان

تسلیم عشق به شهادت

دیگر اجازه ندادم دنیا دیدگی و سرد و گرم چشیدگی ام در کوره حوادث روزگار این تردید را بر من روا بدارد که شهید حیف بود جوان بود برای دنیا و برای وطن سرمایه بود که شهادتش تنها راهی برای منافع و مطامع دنیایی عده ای شد و ای دریغ که خونش فردا پس فردا پایمال شود.نه تردید برو خونه تون! معامله با خدا زیباست و تنها اثرش شهید شدن و تمام شدن شهید نیست اثر اصلیش سر برکردن شهید و راه شهید بعد از شهادتش و سر بر کردن او به عنوان یک الگو به عنوان یک تصویر ابدی از سعادت و عشق نادیدنی ای که ماها مدعی هستیم می توانیم به جهان عرضه کنیم!

حالا یک بند دم گرفته ام هر که را جامه ز عشقی چاک شد.

و بعد از راه دور به شهید خوشگل سلام می کنم و ازش می خواهم که دیگر مثل او وهمسرش باشم با تمام اعضای خانواده غرق گل و گلاب عشق 

 ونه توی کله پاچه کناسی

عطر عطر عطر

و نذر


خبری نیست 

ماه معمولی نیست .خبری هست

ابری نیست بادی نیست

یادی هست آسمان نزدیکتر نشسته است

ناخنی روی سطح ابرهای حاجب آسمان می شود کشید با سر پنجه دعا

راه دور است

من دورم

آسمان دور است؟ 

نمی دانم 

هم خبری هست هم خبری نیستناخنی روی سطح ابرها می شود انداخت با سر پنجه دعاگریه هم می شود کرد

ابری نیست بادی نیست

آسمان خاطر خواه منست


از نوشیدنی های بسیار مفید در ماه مبارک رمضان نوعی شربت عسل است که ترکیبات ویژه ای دارد.گلاب و زعفران و لیمو داشته باشد و نداشته باشد مساله ای نیست

مهم این است که آن را داشته باشد

شربت گوارای دیگر شراب است که جزئیات آن را افشا نمی کنند

شربت دیگر شیر است.شیر را برای مجروحان و مسمومان در این ماه برده اند .برای دیگران هم چه بسا گوارا باشد

خون دل هم بعضا بین روزه داران توزیع شده که از اثرش قغانهای شبهای احیا آسمان را برداشته است

اما شرابی هست که نوشیدنش.چه بگویم

نوشیدنش می ارزد به کل زندگی به کل هستی

می ارزد همه عمر روی خار مغیلان دویده باشی و بر لبه شمشیر نشسته باشی برای رفع خستگی

می ارزد همه عمر خون جگر خورده باشی و اشک قورت داده باشی

می ارزد

و آن شربتی است که حضرت ساقی توزیع می کند دم مرگ.

آهان آره دم مرگ.همچین ناز و ملکوتی می آید سرت را توی دامنش می گیرد و می گوید من علی ابن ابیطالب هستم یعنی فصیحترش این است که می گوید: انا علی ابن ابیطالب التی کنت تحبه

همونی که دوستش می داشتی هستم

خدائیش نمی ارزد آدم صد بار راه وجود تا عدم را این همه راه را بازیگوشانه طی کند و برود و برگردد تا هر بار سر راه این حیاط به آن حیاط مرگ سرش را به دامن بگیرند و از این شربت طلا و

عسل و نور توی کامش بریزند؟

یعنی آدم دلش می خواهد بعد از این که طرف بهش نشان داد که همه عمر حواسش بوده به این جریاناتی که توی قلب دوستدارش دارد اتفاق می افتد خودش را تکه تکه کند و ترییت کند توی شربت این کلام


تا اینجا صفحه پنجاه که خوانده ام

وه که چه های و هویی است که نوجوان باشی و آزادی خواه و تعالی طلب.یک روح باشی پیچیده شده در یک جسدیک راه بی نظیر برای ادامه زندگی

درخت نشینی است آن طوری که نویسنده ترسیم کرده است.یادم رفته بود .یاد یادم رفته بود بچه بودم  و با سپیدارهای مدرسه بابام اینها چه نجواها داشتمدوستان دراز و سبز و صمیمی ای که این آزادی را داشتند که سر به آسمان سائیده و از آن بالاها خبر بیاورند

خیلی خوب است.یک عصیان دوازده ساله ی بسیار بسیار تازه و مملو از آشنا زدایی که خوب خوب یادت می آورد چه دوستی هایی در کودکی های بشری با درختان داشته ای


سلام

انسان یک چیزی است توی مایه های بنی اسرائیل اولهای سوره بقره. تازه خیلی خوب که باشد و فخر خدا به ملائکه را توی داستان خلقت قبلش گفته باشند انسان می شود یک موجود نمک نشناس بهانه گیری مثل همین بنی اسرائیلحالا هی راه دور نروم که بچه های ننر توقعی فلان و بهمانم دقیقا به کی رفته اندهمه مان دقیقا انسانیم

یک ماه آزگار که مهمان خود خدا بوده باشیم و نفس و خواب و همه چیزمان عبادت شمرده شده باشد و شیطان هم دست و پایش رویمان بسته شده باشد.همچین چاشت عید فطر یک کبریت می  کشیم به همه قرار و مدارهای ماه رمضان.

انسان همینه دیگه

ولی رو را بروم که باز هم باز می آئیم.چاره نداریم یعنی.رو را بروم و عفو طرف مقابل را .حالا کار نداریم ولی کی می خواهیم درست بشویم؟ که صالح بشویم ؟ نشد که صالح بشویم حداقل مصالح بشویم. مصالحی برای ساختن حداقل توالت عمومی جامعه ی آرمانی .که به اندازه مصالح ساختمانی به اندازه آجری ثبات در قول و فعل و عقیده و عمل داشته باشیم که به اندازه یک عضو از جامعه ی دور از جان آقا "خیر امت" باشیم که قرار است مصلح و منجی را در بر بگیرند و یاریش کنند در راه رسالت جهانی اش!.آره درست به اندازه نقشی که یک آجر می تواند توی دیواری داشته باشد.یعنی این هم نمی توانیم بشویم؟

چاره ای نیست جز این که همین طور روزمره مان را که به خورد وخواب و چریدنهای متداول سپری می کنیم تمرینی چیزی هم برای این بکنیم که حداقل به نظر بیاید "می خواهیم" بشویم "چیزی" بشویم.

همه فعلها را جمع بسته ام تا ی خودم را پشت تصوری از عریانی همگانی مخفی کنم.ولی دور و برم کم نیستند انسانهایی که ساخته شده تر از این حرفها هستند و نمی شود با یک صیغه جمع به کیش خودم بپندارمشان!

من باب تمرینی برای ابراز پشیمانی از سی و پنج سال دور خود دور زدن و چریدن و یک هیچ سیمانی چغر در درون خود ساختن من مانده ام با این تصمیم که شبها قبل از خواب .از این به بعد حتما مسواک بزنم و صبحها قبل از کار حتما دعای صباح قرقره کنم!

.تا جلوی آسمانی ها به نظر برسد با همه بی چیزی ام یک مقداری "خواستن" توی بساطم هست و همه چیزم را غرایز و عادات تار عنکبوت نیستی بهشان نبسته!

 


مدتها بود که والس خداحافظی من را به خود می خواند. دبشی اجابتش کردم.

عالیست

 میلان درا قصه پرداز بی نظیری است. البته به پای عشق اولم آقای رومن گاری نمی رسد

اما چیز ارزشمندی که دارد ایمان یک مومن با هوش متوسط و ذکاوت یک مدیر گادفادر است

اینجا بود گه آهی از لذت برآوردممیلان کوچولوی من را چیزی به تب و تاب واداشته بود و نویسنده اش کرده بود که از زمان نوشتن شوخی با او مانده بود.شور وشوق یک انقلابی سرخورده که دارد در سالهای زندگی کردنش بر اثر  تجربه -چیزی که من در اختلاف نظر آشکار با او نامش را انباشت گناهان توبه نشده می نامم-انسان را می شناسد.انسان را یک قاتل می شناسد که اگر می توانست هم نوعانش را می بلعید.نمی دانم شاید هم زاکوب -انقلابی سرخورده ی زندان کشیده که دارد کشور را ترک می کند کاری را که همه آدمهای قصه یا آرزویش را دارند یا بدشان نمی آید- یک فطب وجودی خود میلان جون باشد و آن یکی فطبش برتلف آن آمریکایی مسیحی با آن نور آبی که از وحودش می تراود و آن فرشته هایی که همراهی اش می کنند باشد.آن مومنی که در تقلا برای ارزش گذاشتن به زندگی و به تولد انسانها آنقدر مایه می گذارد که نزدیک است خودش متهم به قتل رو بشود.

قتلی که میلان طراحی اش کرده تا به انسان همزمان نشان بدهد که می توانی قاتل باشی می توانی خودت را ببینی .می توانی نجات دهننده باشی انسان بدو که کسی باشی و الا آخرش مثل جاکوب که پنج دلیل برای هرگز پدر کسی نشدن دارد طوری وطن یگانه ات را ترک می کنی که دلت پر از غم است و آزادی و تنها ماندنی که به مجاهدت از آن پاسداری کرده ای دیگر مایه افتخارت نیست

میلان درا بدون این که بخواهد آدم را وا مید ارد از این که در کشور انقلابی  و البته اسلامی و شیعی ایران به دنیا آمده است خیلی خوشجال باشد .کاش درا ایران را می شناخت!

اینجا کشوری است که برای این که به مجلل ترین لذتها و شلوعترین پارتی های شبانه دسترسی داشته باشی کافیست کمی هیئتی و اندکی آرمان گرا و مومن باشی

 


تا اینجا صفحه پنجاه که خوانده ام

وه که چه های و هویی است که نوجوان باشی و آزادی خواه و تعالی طلب.یک روح باشی پیچیده شده در یک جسدیک راه بی نظیر برای ادامه زندگی

درخت نشینی است آن طوری که نویسنده ترسیم کرده است.یادم رفته بود .یاد یادم رفته بود بچه بودم  و با سپیدارهای مدرسه بابام اینها چه نجواها داشتمدوستان دراز و سبز و صمیمی ای که این آزادی را داشتند که سر به آسمان سائیده و از آن بالاها خبر بیاورند

خیلی خوب است.یک عصیان دوازده ساله ی بسیار بسیار تازه و مملو از آشنا زدایی که خوب خوب یادت می آورد چه دوستی هایی در کودکی های بشری با درختان داشته ای

در ادامه البته به ستوه آمدم دلم می خواست بارون درخت نشین پایین بیاد اما کالوینو استادانه داستان تعریف می کرد و آب  و تاب می داد او به طرح وفادار مانده بود تا آخر کتاب بگوید می دانم ای درخت نشین که چه می خواستی بگویی تو اجتماعات و انقلابها را دوست داشتی اما نه آنقدر که از درختها پایین بیایی.هیچ جمعی و آرمانی را کاملا نپسندیدی ولی به هر حال به طرزی کاملا عملی با جنبشها همراهی کردی

جنبش نجات جنگل

جنبش تاراندن ها . 

جنبش فراماسونری

تو با همه ملال انگیزی ات به بشر تلقین کردی چند متری از خودش بالاتر برود

این عجیب نیست که توی همه کتابها دارم فریاد ایمان بیاورید را می شنوم؟


شکر.الهی شکر

باید این چیزها را نوشت.

باید پنج شنبه را نوشت که روبروی ضریح حضرت معصومه با این سه تا فرزند نشسته ایم و لب دریای جامعه   موج موج معرفت و نسیم نسیم زیارت به صورتمان می خورد.

اقیانوس کم بضاعتی که ته جانم بود به موج افتاد و متوجه شدم که امروز در این مرحله از رشد و تکاملم طوری شده ام که دردها و لذتها توی وجودم به هم پیوسته اندهمانطور از ادای عبارات زیارت جامعه روبروی ضریح مست شدم که از مرور مصیبت مردم یمن و از شنیدن کنسرت سراج:

شب بی گه است ای ماه من مهمان من شو ساعتی

باید دوشنبه را نوشت

که اسم علی را اول دبستان نوشتم. شادم از این که پسرم به دبستان می رود. که پا روی زمین می گذارد و فردا را پیش رویش می گذارندناراحت هم نیستم که پیش دبستانی نرفت .

وای چه شود !

باید دیشب را نوشت که این شیرین زبان کوچکتر با این قد و بالای فانتزی موقع خواب به من اجازه داد که فردا بیایم سر کار!

باید بابت این همه نعمت شاد بود خیلی خوش گذشته است .تصور می کنم از این خوشتر کسی نمی گذراندبا این هزینه کم این همه خوش گذراندن! بزن اون شکرگزاری قشنگه رو!

و چاشنی لذتت می کنی یک لیوان خون جگری را که به شادی کسانی می خوری که این همه غمهای قشنگ کنج دل جهان اسلام انداخته اند! 

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

 


۱- هر وقت هیولا را می بینم از خودم می پرسم چرا دنیاخواری هیولا وار هوسم نیست ؟ کم و کسری زندگی ظاهرا شرافتمندانه من چیست و چرا نیازی به این همه هیولاگری ندارم چرا نیاز ندارم بازاریابی گول زننده مکاشف را انجام بدهم. چرا نیاز ندارم جنگل بخورم.اختلاص بکنم بروم حارچ و مردم را بگذارم پشت در حرمان و حسرت.

جوابی که متاسفانه امروز کشف کرده ام این است که خوش گذشته است  و احتمالا معنی اش این است که من شرافتمند نبوده ام چون روزگاری نیست که شرافتمندانه خوش باشیم!روزگار گرانی و سیل و زله  و حنگ است رروزی است که یک نان می خوری و صدفرسخ می دوی.اگر نانی باشد که بخوری. و اگر ایمانی باشد که بدواندت

۲- کم کم هر بار که می بینم هیولا را می خواهم ازخودمان دسته جمعی تشکر کنم و زیر جلکی اگر راهی هست که مثل آقای شرافت از شرافتم استفاده بکنم راه بیافتم توی بازار خودش بازاریابیش کنم شرافتم را که حرام نشود! جمله عمیق و بی نهایت بزرگی بود که نویسنده توی دهن شبنم  مقدمی گذاشته بود:

سالها شرافت این آقای شرافت بیخ گوشمان بود اما بلد نبودیم ازش استفاده کنیم!

مردم که بلعم باعورا می شوند فروشنده چیزی می شوند که فروختنش  توی این دنیا کمی زود هست چون اگر صبر کنی آن طرف به قیمت بیشتر می خرند. اما حالا که بلعم شده ای حالا که شرافتت شهره عام و خاص شده است اگر بفروشیش خیلی گرانتر از قبلترها از تو بمی خرندش!

مائیم و این شرافت ها ی نیم بندی که هنوز هیولایی نیامده تا باا ما آنهها را معامله کند و هنوز وقت معامله نشده امیدوارم هیچ وقت وقتش نشود امیدوارم بازار دنیا را جایی بنا کنند که محسن حججی ها آنجا معاملات ملکیشان را سر و سامان داده بودند نه شرافتها و هیولاها

میدانم اگر به قیمت از من بخرند من فروشنده خوبی هستمای وای بر من

قیمت خوبی هم روی خودم نگذاشته ام .یا من الیه یصعد الکلم الطیب و العمل صالح یرفعه

تو بخر .نگذار پای خریدارهای دیگر باز شود

 


شکر.الهی شکر

باید این چیزها را نوشت.

باید پنج شنبه را نوشت که روبروی ضریح حضرت معصومه با این سه تا فرزند نشسته ایم و لب دریای جامعه   موج موج معرفت و نسیم نسیم زیارت به صورتمان می خورد.

اقیانوس کم بضاعتی که ته جانم بود به موج افتاد و متوجه شدم که امروز در این مرحله از رشد و تکاملم طوری شده ام که دردها و لذتها توی وجودم به هم پیوسته اندهمانطور از ادای عبارات زیارت جامعه روبروی ضریح مست شدم که از مرور مصیبت مردم یمن و از شنیدن کنسرت سراج:

شب بی گه است ای ماه من مهمان من شو ساعتی

باید دوشنبه را نوشت

که اسم علی را اول دبستان نوشتم. شادم از این که پسرم به دبستان می رود. که پا روی زمین می گذارد و فردا را پیش رویش می گذارندناراحت هم نیستم که پیش دبستانی نرفت .

وای چه شود !

باید دیشب را نوشت که این شیرین زبان کوچکتر با این قد و بالای فانتزی موقع خواب به من اجازه داد که فردا بیایم سر کار!

باید بابت این همه نعمت شاد بود خیلی خوش گذشته است .تصور می کنم از این خوشتر کسی نمی گذراندبا این هزینه کم این همه خوش گذراندن! بزن اون شکرگزاری قشنگه رو!

و چاشنی لذتت می کنی یک لیوان خون جگری را که به شادی کسانی می خوری که این همه غمهای قشنگ کنج دل جهان اسلام انداخته اند! 

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

وااای که چقدر خوش گذشت

تعطیلی شهادت امام صادق خودم بودم و جواد و راه افتادم با اتوبوسها سمت اصفهان.یک لحظه یخ کردم .خدای من هفده سال پیش که سوار چنین اتوبوسی شدم تنها .حتی همراه سه ساله ای مثل جواد با من نبود.تلفن همراه نبود و خیلی چیزهای دیگر و پدر و مادری که احتمالا تا اتوبوس برسد به مقصد ترمینال را توی حلقشان کرده بودند

چه انتخابی به راحتی وتوی غفلت مسیر سرنوشت را باید توی انتخاب ساده ای که هفده هجده سالگی از سر می گذرانی تعیین کنی و هنوز مانده ای توی کار استخوانهایی که سی سال پیش انتخابشان را توی یکی از این سوار اتوبوس شدنها انجام  دادند و نتیجه اش حالا استخوان هزار هزار آدم را به تب می اندازد!

وااای چه خوش گذشت خانه امن مادریباشد که مادر نبود اما درخت موی حیاط درست مثل بچگی ها زلفی به هم زده بود و سایه اش حیاط را به جنگلهای شمال شبیه کرده بود. خانه خلوت بود و من دلتنگیم را بیشتر از آنکه سر خاک مادر رها کنم توی این خانه پرواز دادم! خانه ای که  مامان برایش خون دل خورده بود.

هر بار که می روم به دیار مادری یکی از دوستهای مامان را توی کوچه پس کوچه های محله مان می بینم و انقدر با من عطوفت به خرج می دهند و رفاقت می کنند که باورم می شود دخترمادرم هستم و به او شبیهماین دفعه یکی از دوستانش را توی کوچه دیدم دقیقا دق آفتاب ظهر بود.مسیرش را کج کرد و همراه من شد و با هم کلی گپ زدیم .گفت عجب  مادر شجاعی داشتی

کمی تعجب کردم

مهربان و دلسوز و خونگرم و زحمت کش را شنیده بودم اما شجاع را کمتر

گفت: هنوز تازه بنی صدر رای آورده بود .برای اولین بار از زبان مادر تو شنیدیم که مشتش را گره کرد و گفت: مرگ بر بنی صدرما مات مانده بودیم از شجاعتش

وااای چه خوش گذشت 

به مناسبت هشتم تیر به جای کیک حلوا پختمطرحی بود که صمیمیتی به اندازه وسع خودش ایجاد می کردو آن کفشهای حراجی و آن بیابانهای اتوبان و همه این جابجا شدنها که برایم قرآن می خواند درباره تسخیر جاده ها توسط فناوریهایی که خدا انسان را بر آنها مسلط کرده

وااای چه خوش گذشت بحثی پیرامون فلسفه علم بین من و آن برادر کوچک: علامه جشوقانی و واکنش وااای خسته شدم اطرافیان

وااای چه خوش گذشت بازگشت به حداقل هفده سال پیش.بازگشت به حتی سی سال پیش.بازگشت به خویش

 


دوست گفت: ای بابا  چقدر دنیا کوچیکه.بابت این که با یکی از همکلاسی های ده سال پیش جناب دوست در هزار کیلومتر دورتر از اینجا،  امروز!  من ده متر بیشتر فاصله ندارم!

اما نگفتم که ای دوست عزیز تازه فهمیده ام دنیا خیلی خیلی خیلی بزرگتر است از اندازه ای که طی سالهای عمرم تخمین زده بودم . شاهدم این که بیخ گوش من کسی که جای مادر و خاله و کس و کارم می شود حسابش کرد یک ماه طولانی پر از اشک و هول و هیجان را یک ماه طولانی پر از فاصله این جهان و آن جهان را طی کرده است . و من تنها این قدری با خبر شده ام که هر از گاهی کسی به درونم نهیب زده است بهشون زنگ نزدیا!امروز برو زنگ بزن! باشه؟ فاصله است آقا جان فاصله های عمیق

صورتی و جگری زدم به درو دیوار خودم و راه افتادم تظاهرات بر پا کردم نه که تظاهرات مسالمت آمیز ! بلکه تظاهرات مسلحانه با اسلحه گریهرفتم که سر سی و پنج سالگی هم خودی به ظهور رسانده باشم هم اعتراضی.  هم گذاشته باشم دوربینهایی که از منظر اعلا ما را می پایند یک عکس خوشگل تهیه کنند. عکسی که بشود روی جلد ماهنامه انسان نگاری چاپش کرد و زیرش نوشت : عرق خویشاوندی ببینیند چه ها می کند!  و داد دست فرشته هایی که از اولش ما آدمها را دست کم گرفته بودند!

رفتم و یکبار دیگر خودم را در چند تا آینه دید زدم و آمدم بیرون.حالا چیزی که دستگیرم شده این است:

فاصله ها همه جا هستندبین فرد و خویشاوندان نزدیکش

بین فرد و همسرش

بین فرد و خودش 

و از همه هولناکتر وجود فاصله ای است که بین فرد و قلبش می تواند حائل شود . فاصله ای که ا. تویش جا می شود!

قلبم خون بالا آورد.

آئینه رویاآه از دلت آه

پی نوشت: الکی مثلا من یک عاشق دل شکسته ای هستم که حالا بعد از سالها خون دل خوردن تازه فهمیده ام که  غیر از همه فاصله های زمانی و مکانی و غیره که بین من و آئینه روی فوق الذکر دوری انداخته بود فاصله عمیق تری هم همیشه بوده و هستفاصله ای که تمام مدت با دلش داشته ام و دارم! آه از دلش آه

باز هم چه باک:  صورت و دل و بقیه جاها را می گیریم سمت  همان عکاسی منظر اعلا : جناب داشته باش: من و دلم یه هویی

بذار همه  فرشته ها بدونن که ما این پائین چه می کشیم! نه مالک مرگ و حیاتمون هستیم نه مالک دل و قلوه بعضی ها .و نه حتی مالک دل و قلوه خودمان!.تازه مغزمون هم خیلی گوساله است!

 


جعبه میوه:

سال 1380 بود . برای کار به میدان تره بار رفتم. در آنجا خانمی را دیدم که جعبه میوه ای را در دست داشت . از او خواستم که کمکش کنم ، او پس از تعارف قبول کرد .

او زود با من آشنا شد و وقتی فهمید که  بیکارم گفت من نیاز به مستخدم دارم . با او به منزلش رفتیم . خانه بزرگی داشت .

او گفت حدود دو سال است که  شوهرش از وی جداشده و همسر دیگر گرفته . او تنوع طلب و خیانتکار بود و من هم به همین خاطر از او طلاق گرفتم .

او از من خواست نقش شوهر برایش بازی کنم و ماهانه حقوقی بگیرم . تو فقط به ظاهرت برس و همراه من در تمام میهمانی ها و منزل اقوام بیا .

من هم از خدا خواسته او را صیغه یک ساله کردم . او یک ماشین و دو دست لباس شیک برایم گرفت و از آنجایی که خداوند جمال خوبی به من داده بود ، نقشم را خوب ایفا می کردم . خدا را گواه می گیرم  وقتی  همراه او به میهمانی رفتم چند تا زن شوهر دار از اقوامشان تقاضای عمل منافی از من داشتند ، ولی من حتی یکبار هم خیانت نکردم . او وقتی ایمان مرا دید هنوز مدت صیغه اش تمام نشده بود که خواست مدت را تمدید کند و من از فرصت استفاده کردم و گفتم حیف نیست نقش بازی کنیم . بیا و همسر دائم من شو ، به خدا من به تو خیانت نمی کنم . او قبول کرد ، زندگی خوبی را شروع کردیم . از او دو تا بچه خدا به ما داد و هیچ مشکلی مالی هم نداشتیم . تا اینکه سه سال پیش او بر اثر سرطان سینه از دنیا رفت .  تمام دارائی او به من و فرزندانم  رسید . بعد از یک سال من با دختر فقیری که از سادات بود ازدواج کردم و از او  دختری دارم . زندگی خوبی دارم که به هیچ وجه حتی نمی توانستم تصورش را بنمایم . من خوشبختی خویش را در عقد موقت بدست آوردم و با ایمان به خدا این خوشبختی از دست ندادم و به او خیانت نکردم

 

نتیجه می گیریم عقد موقت برای این است که تا وقتی که آدمها دک و پوزشان به هم نمی خورد و به تیپ هم نمی آیند از آدم بودن همدیگر منهای امتیازات اعتباری جامعه م طبقه شان استفاده کنند تا خدا راه حلی برای مسائل اجتماعی-طبقاتیشان فراهم کند

 

درد تنهایی

من زنی هستم که 10 سال پیش همسرم به رحمت خداوند رفت .

دو فرزند دارم که الان هر دو ازدواج کرده اند . اگر من ازدواج می کردم بچه هایم مرا دعوا می کردند و خواهر شوهرهایم ناراحت می شدند .

با توجه به این که درد بی شوهری توان مرا گرفته بود ، در ایام ماه مبارک از یک سوال کردم و مشکلم را در میان گذاشتم .

ایشان مسئله عقد موقت را مطرح کرد . گفتم اگر کسی بفهمد آبرویم می رود و زخم زبان و تهمت می شنوم .

گفت نیاز نیست کسی بفهمد اگر نیاز مالی ندارید مخفی کردن عقد را به عنوان شرط مهریه قرار بدهید .

اول می ترسیدم ایشان یکی از جوانان مومن را به من معرفی کرد . در  یکی از پارکها قرار ملاقات گذاشتیم . آن شخص صیغه را خواند . ایشان 18سال از من کوچکتر است . پدرش مرده و سرپرست خانواده است و توانایی ازدواج دائم را ندارد .

خداوند را شاکرم که اسلام دین کامل و آینده نگر است .                            

به نظر من مردی که همسر دارد نباید صیغه کند  . من به این جوان کمک مالی هم می نمایم . چون حقوق بیمه شوهر و بازنشستگیم را می گیرم و فرزندانم نیز ازدواج کرده اند و وضع خوبی دارند .


نتیجه می گیریم عقد موقت حتی برای بر هم زدن رده بندی های ارگانیک و طبیعی هم خوب است. درود بر آزادی

جایی نوشته بود دختر سنی با عقد موقت و زندگی با پسر شیعه به سعادت رسیده بود و این می شود که عقد موقت برای بر هم زدن بندهای مذهبی هم خوب است

رونق گرفتن زندگی

وقتی که دختر خاله ام از شوهرش به خاطر  بچه دار نشدن طلاق گرفت ، از اتمام عده اش به من پیشنهاد عقد موقت داد .

دختر خاله من کارمند بود و وضع مالی خوبی داشت . ولی خانواده شوهرش به خاطر عقیم بودن با دادن مهریه او را طلاق دادند .

با اینکه من 6 سال از ایشان کوجکتر بودم و دانشجو نیز بودم ، بدون اینکه کسی متوجه بشود با او عقد موقت بستم .

دو ماه بعد از انعقاد عقد ایشان حامله می شود . از آنجایی که زن خوب و مومنی بود بعد از حاملگی ما رفتیم رسما عقد کردیم . این ازدواج باعث شد که زندگی ما رونق بگیرد و در دانشگاه درس بخوانم . ایشان اینقدر درکش بالا بود که خودش یکی از شاگردانش را که خانمی زیبا و محجه بود برای من خواستگاری کرد . در عوضش زن دومم  قادر به بچه دار شدن نیست . فقط از دختر خاله ام دو تا پسر دارم که زن دومم با او مثل دو تا دوست و در یک خانه زندگی می کنند . اینقدر خدا را شاکرم که زندگی شیرینی دارم و این شیرینی فقط به خاطر عقد موقت است.



نتیجه می گیریم مثل من شیرین عقلی که قائل به تعدد زوجات و صیغه هستند باز هم پیدا می شود.

من زنی هستم که در نهایت فقر زندگی می کردم . وقتی سیکلم را گرفتم پدرم مرا برای کار به  مغازه ساندویجی فرستاد و آنجا کار می کردم .

در این مدت خیلی از جوانان پشنهاد عمل منافی عفت را دادند ، به خاطر خدا به همه آنها جواب رد دادم . تا اینکه  پسر صاحبکارم وقتی پاکدامنی مرا دید از من خواستگاری کرد خانواده ما موافق بودند  و مادر شوهرم مخالف بودند.

پسر با پدرش به خواستگاریم آمد . بعد از مدتی احساس کردم که حامله هستم . شوهرم خواست بچه را سقط کنم . او به زور بر خلاف میلم  این کار را کرد و خیری ندید زیرا چند روز بعد در حادثه تصادف شوهرم را از دست دادم .

پدر شوهرم مغازه ساندویجی را به جای مهریه به من داد . در مغازه کار می کردم تا یک روز یکی از مشتریها که آقایی 50 ساله بود و زنش حامله نمی شد و وضع مالی خوبی داشت به من گفت مغازه ات را بده اجاره  و بیا سه سال صیغه من بشو تا از تو بچه ای بیاورم . وقتی او را از شیر گرفتی به من بده . من به جایش یک خانه به اسمت می کنم . در این سه سال خرج و خوراکت را تامین می کنم .

در یکی از محضرها عقد موقت را خواند و مرا صیغه کرد . بعد از حاملگی دیگر به من سر نمی زد فقط خانمش می آمد و هرچه می خواستم برایم فراهم می کرد .

او تمام اموالش را به نام بچه کرده بود و فقط خانمش خبر دار بود . بچه که یک ساله شد ایشان سکته می کند و می میرد . خانمش مرا به خانه می آورد از آنجایی که پسر من بر خانم او محرم بود . دو ماه بعد خانم بچه را گرفت و خانه را به من تحویل داد . در ضمن یک مغازه و یک ماشین و مبلغی پول به من داد .  و از من خواست برای همیشه پایم را از زندگیشان بکشم .

یک ماه بعد از تمام شدن عده ام به عقد دائم پسر عمویم که جوان متدینی بود و سه سال از من کوچکتر بود درآمدم . ایشان مهندس ساختمان و خوش اخلاق است . با ایشان بهترین زندگی را شروع کردم و از ایشان صاحب یک دختر و یک پسر هستم. من این خوشبختی را به برکت عقد موقت و از عنایت خدای مهربان میدانم  و او را از جان و دل سپاسگزارم .


نتیجه می گیریم کجایند این پسرعموهای موقت قبل از این همه دست به دست شدن زن؟  ونتیجه می گیریم زن بهتر است یا مرد؟ هیچ کدام پول از هر دویشان بهتر است. مدیونین اگه فکر کنین عقیده ای غیر از این دارم!

 

حدود 7سال پیش شوهرم از دنیا رفت .

من کسی را نداشتم . در همسایگی  ما پیرزنی زندگی می کرد که تنها پسرش گاهی به او سر می زد .

من از آنجایی که کار و پول اجاره خانه نداشتم و پدر و مادرم هم از دنیا رفته بودند کارهای پیرزن را انجام می دادم ، در عوضش جا و مکان ، خوراک و لباسی داشتم .

او آن قدر به من اطمینان داشت که تمام حقوق بازنشستگیش را به دست من می داد . پیرزن خیلی برایم دعای خیر می کرد .

پسر پیرزن با دختر پولدار و بلند پروازی ازدواج کرده بود که هیچ وقت حاضر نبود به خانه مادر شوهر بیاید . من دلم برای پیرزن می سوخت و به خاطر رضای خدا خیلی هوایش را داشتم و نمی گذاشتم دست به سیاه و سفید بزند .

یک روز پسرش مرا دید و از من تشکر کرد و مبلغی پول به من داد . من گفتم فقط برای خدا اینکار را انجام داده ام . پسر از من خوشش آمد و کم کم  با ایشان آشنا شدیم . او با اینکه از لحاظ مالی کم و کسری نداشت از زندگیش راضی نبود . بعد از مدتی همسرش می خواست زایمان نماید که سر اولین زایمانش از دنیا می رود . من صیغه او شده بودم و او بیشتر به من سر می زد تا اینکه یک سال بعد از مرگ همسرش رسما از من خواستگاری و مرا عقد دائم کرد . شوهرم صاحب بنگاه ماشین می باشد و از او دو فرزند دختر و پسر دارم  و مادرش با ما زندگی می کند . من با جان و دل  تمام کارهایش را می کنم و او خیلی مرا دعا می کند . خوشبختی من در سایه دعای خیر مادر شوهر و عقد موقت بود . می خواستم بگویم اگر انسان کاری را به خاطر خدا انجام بدهد خدا تنهایش نمی گذارد و دستش را می گیرد .


نتیجه می گیریم قصه پردازی برای ترویج خیلی چیزها خوب است اما این حجم بالای مرگ و میر دیگر خیلی شورش را در می آورد .لطفا مرگ سر زا را از طرح قصه هایتان بردارید!


هجده تیر نود و هشت ! به سلامتی بیست سال گذشت! بیست سال دیگر هم باید بگذرد تا معلوم شود زیر سینک آشپزخانه نظام چه سوسکهایی لانه کرده بودند! یا شاید لانه کرده اند هنوز هم!

وقتی سال شصت و هشت امام را تشییع می کردند جمعیت داد می زد که علی رغم هشت سال جنگ و آوارگی و گاها گرسنگی علی رغم هزاران ترور علی رغم همه ویرانی ها از کرده خود در انقلاب پنجاه  و هفت پشیمان نیست

اما امروز! امروز بیست دقیقه ای برجام را تصویب می کند با هر ای دست می دهد زیر بار هر آب دهنی می رود بی آبرویی از مرز نفت در برابر غذا می گذردبسان جنازه ی دختر محجبه ای که ش کرده اند و مدام بهش می کنند و ناراحتیشان از این است که چرا لذت نمی برد؟

بر این ملت داغون چه گذشته است؟

آنچه بر ما می گذرد این روزها . ماجراهای پس از مرگ است .کسی کفن و دفنمان نمی کند.کسی تشییعمان نمی کند.شاید برای این که مرگ ببعی ها تازه سورخوران هوس کباب کرده هاست!

بیست سال از هجده تیر هفتاد و هشت گذشت و بیست سال دیگر که بگذرد شاید قضیه قتلهای زنجیره ای هویت سعید امامینقش علی فلاحان و تاجزاده و بقیه برملا بشود.شاید سوسکها و موشهای فاضلاب نظام ،سرکردگیشان را علنی کنند .و تازه آن روز است که صاحبان خرد و چشم، سیر-مرگ این اندوه بشوند که حاصل خون صدها هزار جوان رعنا و رشید به دست  چه کسانی به تباهی کشیده شد. خونها صدهزار تا صدهزار تا  توی جنگ با دشمن بیرونی رفت و ایمانها ملیون ملیون  بدون جنگ می رود. مردم بی پناه ایمانی را که در وزش نسیمهای اتحاد به دست آورده بودند در گردباد تفرقه های طبقاتی و اجتماعی از دست می دهند

هیهات که این قوم به حج رفته همگی زیر آوار تن همدیگر  در میانه ی یک شلوغی له خواهد شد و بلدوزرها گورهای جمعی برایشان خواهند کند!


هجده تیر نود و هشت ! به سلامتی بیست سال گذشت! بیست سال دیگر هم باید بگذرد تا معلوم شود زیر سینک آشپزخانه نظام چه سوسکهایی لانه کرده بودند! یا شاید لانه کرده اند هنوز هم!

وقتی سال شصت و هشت امام را تشییع می کردند جمعیت داد می زد که علی رغم هشت سال جنگ و آوارگی و گاها گرسنگی علی رغم هزاران ترور علی رغم همه ویرانی ها از کرده خود در انقلاب پنجاه  و هفت پشیمان نیست

اما امروز! امروز بیست دقیقه ای برجام را تصویب می کند با هر ای دست می دهد زیر بار هر آب دهنی می رود بی آبرویی از مرز نفت در برابر غذا می گذردبسان جنازه ی دختر محجبه ای که ش کرده اند و مدام بهش می کنند و ناراحتیشان از این است که چرا لذت نمی برد؟

بر این ملت داغون چه گذشته است؟

آنچه بر ما می گذرد این روزها . ماجراهای پس از مرگ است .کسی کفن و دفنمان نمی کند.کسی تشییعمان نمی کند.شاید برای این که مرگ ببعی ها تازه سورخوران هوس کباب کرده هاست!

بیست سال از هجده تیر هفتاد و هشت گذشت و بیست سال دیگر که بگذرد شاید قضیه قتلهای زنجیره ای هویت سعید امامینقش علی فلاحان و تاجزاده و بقیه برملا بشود.شاید سوسکها و موشهای فاضلاب نظام ،سرکردگیشان را علنی کنند .و تازه آن روز است که صاحبان خرد و چشم، سیر-مرگ این اندوه بشوند که حاصل خون صدها هزار جوان رعنا و رشید به دست  چه کسانی به تباهی کشیده شد. خونها صدهزار تا صدهزار تا  توی جنگ با دشمن بیرونی رفت و ایمانها ملیون ملیون  بدون جنگ می رود. مردم بی پناه ایمانی را که در وزش نسیمهای اتحاد به دست آورده بودند در گردباد تفرقه های طبقاتی و اجتماعی از دست می دهند

هیهات که این قوم به حج رفته همگی زیر آوار تن همدیگر  در میانه ی یک شلوغی له خواهد شد و بلدوزرها گورهای جمعی برایشان خواهند کند!

.

دیروز به روش تندخوانی من در آوردی خودم در حدود پنج ساعت رمان سیصد و شصت صفحه ای صادق کرمیار با عنوان مستوری را خواندم

اگر مرسوم است که فیلمهایی را از روی کتابهایی بسازند به نظرم این بار اشتباها صادق کرمیار اول فیلمی توی ذهنش ساخته بود و رمان را از روی آن فیلم روایت می کرد. این جفایی بود در حق رمان و در حق خودش اما به هر حال معلوم بود پای این نیمه فیلم نیمه رمان خیلی خون جگر خورده است . درون مایه کارش من را گرفت و در هم پیچید و ته تهش خوشحالم کرد:

پیمان خسروی که همه جا خودش را از بچه های جبهه و جنگ می داند از راه سوراخهای نفوذ قانون یک هلدینگ مولتی ملیون دلاری به نام هلدینگ قاف را اداره می کند و از راه مهد کودک خیریه اش پولشویی های مربوط به شغلش را انجام می دهد کارش این است که بنگاههای تولید موفق را بخرد و به کمک ایادی دیگرش در هلدینگ و از راه وارد کردن محصولات کارخانه هایی که تازگی خریداری کرده.کارخانه های مذکور را به خاک سیاه بدبختی بنشاند و کارگرهای بیست ماه حقوق نگرفته شان را آوار کند سر نظام و سر صنعت و از آن ور از راه اعلام برشکستگی یک جور سو استفاده بکند از راه افزایش واردات جور دیگر و عمده سرمایه ها را هم بفرستند خارج و همه جا توی بوق و کرنا بکند که برعکس من سرمایه خارجی وارد مملکت کرده ام

اما بالاخره می گیرندش

این همان نقطه امیدم بود

و البته میخی بر تابوت  کلیه امیدهایم

خیانت .خیانت خیانتبیشتر از بی کفایتی آنچه می گذرد خیانت است.صبح از دعوای مرغداری ها با این به اصطلاح مدافعان حقوق مصرف کننده طوری کفری شدم که می خواستم همه شان را جر بدهم!

بگذارید مرغدار بدبخت کارش را بکند این همه قیمت بهش دیکته نکنید! همه چیز پنج برابر شده ولی مرغدار هنوز نتوانسته مرغش را دوبرابر کند! بی شرفها از دست کدام نشوری می خواهید مرغ وارد کنید توی مملکت اسلامی که این همه سنگ مصرف کننده به سینه می کوبید!

 


برای زندگی شهرستان خیلی بهتر از تهران است. حتی امکاناتی که  اینجا توی تهران برای بچه ها فراهم می کنیم از قبیل کلاس موسیقی، تکواندو شطرنج از آن بهترش شهرستان فراهم است! البته قبلا این طوری نبود. اما حالا که هست!

پیش بینی می شود ایشالا اگر تحریمهای نفتی ادامه داشته باشد اوضاع کاسبی هم توی شهرستانها بهتر از تهران باشد

ما مانده ایم و این حسرت که برویم با پولی که توی این محله کثیف و پر سر و صدا و بی نور یک واحد شصت متری خریده ایم یک خانه حیاط دار و نفس دار و آفتاب دار توی شهرستان بخریم! اما ای دریغا که شغل آقامون چسبیده به پایتخت!

ای همه کسانی که دستتان می رسد برگردید به شهرستانها.


هر قدرتی که بعد از انقلابها به اریکه نشست چیزهایی را به مردم داد و چیزهایی را از آنها گرفت.

قدرت چیزها را معمولا طوری داد که برای ساختار خودش کمترین هزینه را داشته باشد اما سعی اش را هم می کرد که آن چیزی که دارد می دهد برای مردم شادی جدیدی ایجاد کند.

 و البته چیزهایی را هم که باعث شده بود انقلاب شکل بگیرد و قدرت را از دست قدرتمندان قبلی بگیرد و به دست قدرت یافتگان فعلی برساند  از مردم گرفت! راه تکرار را بر خطر بست اصطلاحا!

انقلاب مسیح ، انقلاب رنسانس ، انقلاب اسلام، انقلاب جنسیتی کاپیتالیستی،  انقلاب کمونیستی و انقلاب داعش و انقلاب اسلامی خودمون!

انقلاب مسیح برای شاد کردن مردم خدا را نزدیکتر آورد و محرمات بنی اسرائیل را باردیگر حلالشان کرد.

پس از تحریفها کلیسا چیزهایی را حرام کرد: ازدواج را برای کشیشها و طلاق را برای مردم عادی

رنسانس ازدواج کشیشها و طلاق مردم عادی را حلال کرد

اسلام هرج و مرج موجود در زمینه جنسیت را با لگام ضروریات اقتصادی اجتماعی و قیودات دیگر به این صورت سامان داد که بودن با هر زنی علاوه بر رضایت خود زن و در بعضی مواقع اولیایش مستم این است که فاصله سه-چهار ماهه ای با آخرین کسانی که با او بوده اند  و دیگر قرار نیست باشند(مرده اند یا متارکه کرده اند) رعایت شود

و این در حالیست که

گاهی 

کمونیستها ن را مثل اموال عمومی در اختیار عام قرار دادند

گاهی

کاپیتالیستها زن را مثل مسائل دیگر به عهده رقابت و آزادی گذاشتند

گاهی داعشی ها 

هرج و مرج مردود شده توسط اسلام را بازگرداندند

خلاصه هر کس انقلابی به پا کرد تا تمدن جدیدی را با قدرت از راه انقلاب به دست آورده اش بنا کند زن را وسیله ای برای دادن شادی کرد یا با سامان دادن به زن راه را بر انحطاطهایی بست!

نه که زن به ما هو زن مهم باشد .مساله به تناسل هم مرتبط است و به خیلی چیزهای دیگر هم

چیزهای ناهنجار دیگری که توی این مساله هست مثل سقط و بیماریهای مقاربتی هم باید راهی برای سامان یافتگی داشته باشند.

اگر ازدواج موقت بخواهد جلوی سقط و بیماریهای مقاربتی ایستادگی کند آیا توانش را دارد؟

قانونگذاری که به ازدواج موقت مجوز داده است تکلیف جنین را مشخص کرده .چون فاصله احتیاطی رعابت شده جنین مال پدر است. اما در مقابل بیماریهای مقاربتی چطور؟

از ایدز که با پوشش های لاستیکی قابل جلوگیری است بگذریم 

از زگیلهای تناسلی که با پوشش های لاستیکی قابل جلوگیری نیست نمی شود گذشت

اگر مردی از حق مسلم متعه بهره ببرد و متعه اش بالاخره طی یکی از ارتباطاتش با دیگرانی که آنها هم با دیگرانی بوده اند.زگیل گرفته باشد! زن آفتاب مهتاب ندیده دائمی آن مرد چه گناهی کرده است که باید به احتمال هفتاد درصد منتظر سرطان رحم باشد؟

حتی واکسنهای شناخته شده هم تنها چند نوع از این زگیلها را پوشش می دهند!


هفته گذشته را با هانریش بل( نان سالهای جوانی) و گراهام گرین(سفرهایم جان،باخت پنهان) به سر آورده بودم. گراهام گرین آدم را به سفر می برد در زمان.سفری با نور کم و اطلاعاتی کمی بیشتر.سفری دور و دراز تنها به شیدایی این پرسش که عشق چیست و کیست و ظالمان در زمین 

سفر بود اما گرسنگی روحیه من کاملا برطرف نمی شد. 

این هفته با عجله ای که داشتم نمی توانستم یک نویسنده جدید را امتحان کنم.محافظه کارانه سیندخت علی محمد افغانی را انتخاب کردم و با خودم گفتم خدا کند به اندازه بوته زار مطول نباشد

هر بار علی محمد افغانی را خوانده ام از پاراگراف اول ستایشش کرده ام تا آخر.حتی الان بعد از دو سه سالی که با آخرین کتابش فاصله گرفته بودمعلی محمد افغانی زحمت کشانه پای یکی یکی داستانهایش زجر کشیده.توی فضایشان زندگی کرده 

شوهر آهوخانم نانوا بود و توی کرمانشاه

بافته های رنج محصول زن و شوهری زحمت کش بود که بخور نمیرشان را از راه بافتن به دست می آورند و بچه هایشان را با القاج به دار قالی می بستند که مجبور نشوند بیرون راه بیافتند دنبال بچه ها!

بوته زار درباره دلاوری ها و پاکدامنی های یک شاگرد آسیابان مسخ شده است که عشق را خیلی کمتر از کار می فهمد اما می فهمد بالاخره .

دکتر بکتاش هم در تفسیر عشق از راه صداقت و کمالات انسانی وارد می شود

و سیندخت در یک محیط صنعتی و مهندسی تو را از اوضاع پیشرفت و مدرن شدن در ایران در دهه چهل آگاه می کند همانطوری که برای عشق تراشه های جدیدی از الماس تقوا می تراشد!

در آثار علی محمد جون یک سفر تمام عیار مهیاست. سفر به شهر محل حدوث رمان با تمام جغرافیا و اقتصاد و ت و مردم و فرهنگش.سفر به محیط محل حدوث کارخانه باشد یا آسیاب آّبی باشد یا روستا باشد یا مطب پزشک باشد یا دار یک قالی باشد 

سفر به روحیه و منش و فرهنگ 

و سفری دوباره از نو به عشق

زنده باد علی محمد افغانی!

دریغم می آید از ایرانی که توی رمانهای او بود و آن ایرانی که امروز توی زندگی ما نیست!


نان سالهای جوانی حکایتی وحشی و حقیقی است طوری که آدم از مواجهه با این دیو درونی دیو شکم! یکه می خورد! خجالت می کشی از حرصی که تحمل چند صباحی گرسنگی به جان آدم می اندازد!

زن بیمار مرد. شوهرش آمد و تمام وسایلش را توی یک کیسه ریخت . بعد هراسان دنبال چیزی گشت و پرستار را فحش داد: ای بدکاره! کنسرو گوشتی که دیشب برای زنم خریده بودم کو؟ اگر زنم دیشب مرده باشد نمی توانسته کنسرو گوشت را خورده باشد! گوشت! من گوشت می خواهم! 

کنسرو گوشت را زنش در حال احتضار خورده بود!

هانریش بل در این داستان وحشیانه نان را و گرسنگی و عشق را با مهارت تصویر می کند.

آی آدمهای نشسته بر ساحل آن کاری که گرسنگی با یمنی ها می کند چیزی نیست که در خاطر بگنجد!

تصور کن مادر چند بچه باشی و یک تکه نان به دستت رسیده باشدکافیست یکی از بچه ها خواب باشد .ممکن است به این فکر کنی که چطور نان را تقسیمشان کنی ولی آنچه اتفاق می افتد این است که جلوی چشمها و دستهای گرسنه و به پرواز در آمده شان اولین لقمه را خودت به دهان می بریاولین و شاید تنها لقمه راگرسنگی فرزند و مادر و پدر نمی شناسد!


هرمان هسه آلمانی را بسیار پسندیدم .عجیب و غریب انگار شخص خود من است! انقدر انگار شخص خود من است که احساس می کنم دندانهای پیشین فک پائینش هم مثل مال من به جرمگیری  احتیاج دارد!

هیجان انگیز ترین چیزی که دمیان دارد می گوید این است که در تو کسی هست که از همه چیز تو خبر دارد و ریز و درشت خطاهایی که از تو سر می زند از اراده او نشات می گیرد و او سعیش را می کند که تو را به شکل منحصر به خود شخص خود تو به راهی ببرد که دلش می خواهد. به راهی که نهایتا کل زندگی تو با همه کاهلی ها سهو ها و بیهودگی ها و انتظارات وهیجاناتش بشود کلمه های یک رمان! یک رمان شاهکار زیبا ی زیبا و دارای وحدت ارگانیک!

هیجان انگیز نیست؟

هیجان انگیز نیست که بدانی فلان دعوایی که با همسرت کردی و یا فلان خیانتی که بهش کردی نتیجه اش تازه توی آخر رمان معلوم می شود. 

هرمان هسه دارد زمزمه می کند:

شیطان پرستی هم گرچه کلا چیز مهملی است اما نشات گرفته از این حقیقت است که تاریکی ها هم وجود دارند و به مناسبت وجود داشتنشان و به مناسبت این که من آدمیزاد هم دنیای تاریک دارم هم دنیای روشن

باید به رسمیت شناخته شوند تا بشود درست و صحیح و سالم از میانشان گذشت!

نتوانستم شکوه این من دیگر تاریک فرصت طلب حواس جمع را با کلمات تصویر کنم!

اما فهمیدم که شناختن خویشتن خویش کاری مهیب و عظیم است.کاری انقدر بزرگ که اشتغال به آن انسان را هم درگیر شناختن جهان می کند! هم اصولا از شناختن جهان فارغ و بینیازش می کند!

این قابل توجه کسانی که مدام دارند دستی به دندان می گزند که وای ببینین چه جامعه ای داریم.وای وای


رئیس گفت فلانی گزارش نه ماهه ات با شش ماهه ات نمی خونه که

گفتم آره نمی خونه خودمم فهمیدم اما کاریش نمی تونم بکنم هیچ توضیحی هم ندارم

رئیس: آخه باید معلوم شه اشتباه از کجاست

گفتم نمی دونم خیلی گذشته و توضیحی ندارم. توی زیر زمین اداره شلاقم هم بزنین کاریش نمی تونم بکنم .اشتباه شده دیگه

رئیس: زیر لب گفت چه راحت حرف می زنی! و لبش رو جوید!

و من با خودم گفتم: تا شما باشین منو استخدام محکم نکنین! یک دهم این پرروئی و یک شیشم این اشتباه رو توی شرکت خصوصی انجام داده بودم ده بار با جرثقیل اعدامم می کردند و شیش بار اخراج

حالا هی بگین کارمندی دولت بده!


تا حالا آدمهایی رو دیدید که به خرج بقیه زنده اندآدمهایی که بدون دیواری که بهش بپیچند بدون چوب قیم نمی تونن بایستن

آدمهایی که توی از خود مایه گذاشتن برای از خود خ ایه نگذاشتن استادندآدمهایی که حین مایه های زیادی که از خودشون میذارن البته فقط از راه زبون و نه از راههای سخت تر انقدر دور میرن که سر از تملق و لوسی منزجره کننده ای در میارن!

من این جور آدمها رو دیده ام

دیدن که سهله باهاشون زندگی کرده ام

انسانهای فرومایه ای که موقع عمل بسته ترین دستها رو دارند و موقع سخن چرب ترین  زبانها رو.

دیشب یه آدم فرومایه به یه آدم بلند نظر محض ابراز فروتنی داشت می گفت: وای فلانی هدیه ای که بهت داده ام چقدر ناقابل و کوچیک و بی اهمیته .هیچی نیست اصلاوای وای وای

خانم بلندنظر حرص خورد حق هم داشت این نه فروتنی که فرومایگی بود! بعد از مکثی گفت: کاغذ خریدشو بده اگه خواستم یکی خیلی سنگین ترش رو بخرم بتونم درباره وزنش کلاه سرم نذارن

اما این دلش رو آروم نکردخواست به فرومایه درس عملی داده باشه.تو مایه های خودتو جمع کن بابا! اگه میدونی هدیه ای که بهم دادی خیلی کمه چرا دادی؟ چرا وقتی دارم ازش استفاده می کنم این طوری می کنی؟ غرضت چیه؟ خودت سبکی منو سبک می کنی ؟

هدیه را برگرداند! گفت این باشه برای دختر خودت .

و من اون کسی بودم که باید خودم رو جمع می کردمانقدر برخورد با مضمون خودت رو جمع کن پر انرژی بود که الان اینجا توی این محیط خودم رو جمع کرده ام عین یک گلوله و می خوام من بعد خانم تر باشمکمتر حرف بزنم جمع کنم خودم را اصلا


دیشب مهمان بودیم 

یک زن خوب دارد پسرعموی شوهرم .یک زن تمام عیار

یک مشعله خوب هم یکی از حضار مهمانی داشت یک مشعله تمام عیار. و آن این که دختران و پسران را برای ازدواج به هم معرفی می کرد

زن خوب مهمانی در حینی که مشعله خوب مهمان داشت غلغل می زد و برای پسری از اقوام دست به کار شده بودند انواع دخترها را از توی گوشی با مشخصات و تیپ و ترتیب و قیافه برانداز می کردند حرگت شیرینی کرد:

رو به همسرش گفت: عزیز تو دختری چیزی نمی خوای!

نه که دخترهای لیست زیاد بودند و همه هم خوب .زن خوب به همسرش داشت تعارف می زد

برگشتم بهش که زن حسابی این چه تعارفی بود به همسرت کردی

همسرش جوابم را داد: ببین زنم انقدر به فکرمه که

نهایتا دیدم حرف زن خوب این است شوهرم اگر قسمتش شده زن دیگری داشته باشد و از نصیب و قسمتش استفاده کرده که مفت چنگش . اگر استفاده نکرده که از جیبش رفته!

کم کم دارم به ویژگی هایی که خوبی یک زن را تمام و کمال می کند پی میبرم


زن و مرد همراه خانواده مرد به سفری رفته اند . هر کدام از مسیر جداگانه ای به مقصد رسیده اند . سفر کاری است و زحمت آور. برای بازگشت هم به ناچار همسفران باید از هم جدا شوند ماشین گنجایش همه را ندارد. زن که از تنهایی سفر کردن به دور از ونگ و وونگ بچه ها خیلی لذت می برد فداکارانه داوطلب می شود که خودش برگردد تا مرد بتواند مادر و خواهرش را هم علاوه بر بچه های خودش به مقصد برساند. قرار می شود که مرد وقتی مسافرهایش را پیاده کرد بیاید توی ترمینال و زنش را هم به خانه برساند. بنابراین زن و مرد توی ترمینال قرار می گذارند.  بچه ها توی ماشین ونگ می زنند و به مرد امان نمی دهند تمرکز کند. زن تلفن همراه ندارد. بچه ها تاچش را شکسته اند و گوشی توی تعمیرگاه مانده است.

مرد می رود خانه .یکی دو ساعتی بعد از رسیدنش خبر می آورند که زنت هم تا نیم ساعت دیگر می رسد ترمینال .مرد هنوز خسته گی همراهی با همسفرهای نق نقویش را از بدن در نکرده است که راه می افتد با همین همسفرهای کوچولو بروند ترمینال دنبال مادرشان چرا که باید سفر دیگری را شروع کنند و خانه خودشان توی شهر دیکری منتظرشان است. مرد و بجه ها که می رسند ترمینال .اتوبوس درست جلوی چشم مرد می پیچد توی ترمینال اما آن لحظه یکی از بچه ها اسهالش دارد می ریزد و مرد دارد شلوار لی را از پایش می کشد بیرون. در نتیجه متوجه رسیدن زن نمی شوند. زن هم از آنجایی که کسی را پای اتوبوس منتظر خودش نمی بیند و نمی آید بیرون ترمینال منتظر بماند چون سری قبلی که این کار را کرد راننده های عبوری خیلی برایش بوق و ترمز حرام کردند. پس ترجیح می دهد سر سنگین بنشیند توی سالن انتظار و رمان بخواند. رمان خودش یک سفر است سفری به پنجاه سال پیش در شهری هزار کیلومتر آن ور تر! در بحبوحه روحیات دختری که زیر دست نامادری بدجنس پوست می اندازد و استحاله می شود. نویسنده کسی است که در همه کتابهایش زن را ستایش کرده است  زن را بالا برده است و به او گفته است تو الهه مردان باش. زن  خواننده رمان هم همین کار را کرده است همراه خط به خط نوشته های کتاب از نردبان اولوهیت( پناه بر خدا) حالا نه اولوهیت از نردبان ناز بالا رفته است و هر ورقی که از رمان گذشته است سرش را آورده است بالا و به خودش گفته است خوب شد این نویسنده و کتاب همراهم بودند و الا سر این شوهر وقت نشناس بی وفا خراب می شدم که یک ساعت است من را گذاشته توی ترمینال و نیامده دنبالم.

از آن طرف مرد که وارد شدن اتوبوس را اجالتا دنیال رفع و رجوع پی پی بوده و آن یکی بچه خردش با پای در این حین میان دستشویی ها رفت و آمد می کرده و آن یکیشان خواب توی ماشین مانده مستاصل و نگران بین ترمینال و ورودی اتوبوسهای شهر یک دور قمری را هروله کنان سعی صفا و مروه می کند و مدام با خودش می گوید نکند اتوبوس آتش گرفته شماره پلیس راه چند است.و در پس زمینه نگرانی های مرد بجه ها ونگ می زنند خوراکی و بستنی می خواهند با هم دعوا می کنند  و زن توی سالن انتظار ترمینال نشسته  و مرد مسافتی حدود ده کیلومتر را دورادور ترمینال با ماشین گشت می زند و از نگرانی نمی داند باید چه کند .بالاخره فصل دوم رمان تمام می شود و زن به دستشویی احتیاج پیدا می کند این دستشویی مصادف می شود با اسهال دوم بچه وسطیشزن که اهل و عیال را می بیند از فرزند بزرگتر می پرسد کجایید پدرتان کجاست؟ 

دنبال تو می گردیم

من که یک ساعته نشستم توی ترمینال

بابا ده بار دور ترمینال دور زد و متوجه نشد تو رسیده باشی توی ترمینال همه اتوبوسها توی حیاط مسافرهایشان را پیاده کردند  کسی مثل تو پیاده نشد که ما ندیده باشیمیش

زن عصبانی است کتاب او را تا حد الوهیت که نه حداقل ناز آفرینی بالا برده است .می دود سمت دستشویی مردانه و مرد از همه جا بی خبر فلک زده را که دارد بچه های پا اش را می پوشاند می گیرد به باد فریاد و اعتراض که من یک ساعت است اینجا نشسته ام .چطور مرا پیدا نکردید!

یک سطل داستان کامل و مفصل است که مثل آب یخ روی سر و هیکل خانم ناز آفرین ریخته می  شود وقتی در می یابد تمام مدتی را که توی قصه با آدمهای پنجاه سال پیش در شهری هزارکیلومتر آن طرف تر سپری کرده مردش دور ترمینال دورش می گشته و با نگرانی منتظر رسیدنش به اکنون و اینجا بوده است!

تمام ساعتهای بعد از آن ، فکر و خیال و شرمندگی زن را به خلجان این معنا می برد که چرا چنین اتفاقی افتاد.دلش می خواهد گریه کند اما گریه هم هنگام گرفتگی ها و انقباضات به این شدت و پیچیدگی بند می آید

احساس می کند یک ساعتی که برای او  گذشت و به لذت هم گذشت (سوای انتظار و پیشداوری در مورد بدقولی مردش)لذت خواندن یک رمان از دست و قلم یک نویسنده محبوب 

برای مردش چه زجر و زحمت و نگرانی تمام عیاری به همراه داشته خصوصا در پرده پایانی که داد و فریاد طلبکارانه زن می شود مزد دست هروله بین توالت و تعقیب اتوبوسها .

نکند این ماجرا استعاره ای از کل زندگی این دو باشد

نگند این معنایی است که به زن نشان می دهد نیازی به نازآفریدن و خودبرتر بینی ندارد فقط کافی است یکی دومتر از خودش بزند بیرون تا مردش را در حالتی شبیه ؛دورت-بگردم؛ ببیند و دستش را ببوسد!

این هر چه هست یک داستان کامل است نه یک بخش از رمان مطولی که توی ترمینال خوانده باشی 

این همه چیز است درباره زندگی 

و داستانهای کامل  مغذی ترند  روح رشیدتری به آدمها می دهند.

و در یک معنا داستانهای جهان می گویند ای زن و مرد جهان از خودتان بیرون بزنید! تا به همه چیز برسید.  از خودتان بیرون بزنید تا به جهان برسید تا اصلا به خودتان برسید


معلم کلاس پنجم توی جلسه معارفه با اولیا، گفت می خواهم همکاری کنید تا با این همه هجمه علیه فرهنگمان مقابله کنیم و حداقل هایی را توی بچه ها جا بیاندازیم اگر به بچه هایتان می گویم نماز بخوانید همکاری کنید.یکی از مادر ها  با اطمینان کسی که منتظر بود بقیه تائیدش کنند گفت: چرا بچه ها رو مجبور می کنید؟ ما دوست نداریم بچه مون نماز بخونه خودمون هم نماز نمی خونیم!

ترسیدم.از هیاهویی که جو کلاس را بلرزاند ترسیدم از زمزمه هایی که در مخالف خوانی با نماز و مذهب بلند شود ترسیدم. ترسیدم از این که خانم معلم خبر نداشته باشد چمن رسیده است به اینجای ایمان مردم و جا بخورد.اما خانم معلم نه ترسید نه از کوره در رفت و نه بحث را واگذار کرد!

خانوم لطفا بحث نکنید.شما بالاخره مسلمونید سنی یا شیعه نماز در حال غرق شدن هم واجبه!

ترسیدم .یک بار دیگر هم از این که محبوب بشود مغضوب

از چه چیزها که نترسیده ام و بعد از ترس فهمیده ام که بیجا بوده  و فهمیده ام که ترس خودش شخصیتی است خودش شرایطی که برای آدم پیش می آید رنگ به رنگ می شود طوری که اگر ماده می شد به اندازه ی پتوی نرمینه طرح و رنگ داشت و تنوع ترسیدم به شعائر بی احترامی شود ترسیدم برایم گران تمام بشود ترسیدم بهم توهین بشود ترسیدم نتوانم سر قولم بمانم ترسیدم خون مردم ضایع شود ترسیدم ایمان مردم ضایع شود ترسیدم جانم مفت از دست برود

ترسیدم برای بچه هایم لازمتر باشد

ترسیدم بگویند چرا ویلا ندادید

ترسیدم نامم گم شود

ترسیدم ریا شود

مقوله مفصلی است ترس ، ترس از دوستان شیطان است.


قرآن عزیز که معتقدم برای این که توی خواندنش توفیق پیدا کنیم باید دور دنیا رو بگردیم و دست خط همه دست به قلمهای جهان را بچشیم تا چشمهای صائبی پیدا کنیم  وتا با رازها و کلمات آشنایی مختصری پیدا کنیم و تا بوی هنر های کم مایه تر مشاممان را برای شنیدن عطر مطلق مهیا کند و تا قدر بدانیم و تابا ادبیات مدرن قرآن آشنا بشویم. وتا 

استادی می گفت قرآن را می شود (اگر بشود در دسته ای قرار داد )بالاترین جای ادبیات مدرن گذاشت  و یا پست مدرن البته از آن پست مدرنهایی که دیوارهای مدرن را خراب کرده اند و ازش زده اند بیرون .

قرآن گفته وقتی برای شما مومنان فتحی صورت می گیرد منافقان می گویند کاش با شما بودیم و فوز عظیم می گرفتیم

عینا تنگنای عطش زده سینه ام این روزها که مردم گرسنگی کشیده یمن آرامکو را زده اند همین را می گوید : کاش با شما بودمای یمنی هایی که ما به شما یاری نکردیم اما شما ما را دارید یاری می کنید

ما کمک نکردیم شما و بچه هایتان روزی یک وعده نان خشکیده و آب ولرم سق بزنید اما شما دارید کمک می کنمید که کره روی پلوی ما ایرانی ها ارزانتر از شرایط تحریم تامین شودای مرد ترین مردم ای به کربلا افتاده هایی که ما کربلا شناسها برای علی اصغر هایتان قطره ای اشک هم نریختیم کاش با شما بودیم.

ای دنیا اف بر تو .ای تاریخ این روزها را خوب بنویس با خط خوانا بنویس

بنویس سگ و گربه و سوسک و موش مردم جهان توی این مدت جنگ یمن سیرتر و تامین تر از بچه های یمنی بودند

بنویس در عصر شیشه ای مدرن جلوی چشم کل دنیا این همه آدم گرسنگی کشیدند و جنگیدند 

بنویس بقیه مردم جهان سزاوار زیستن نیستندالا این مرد مردمی که زجر خودشان را و زجرهای استراتژیک ما را تنهایی کشیدند و دم بر نیاوردند

زمین مال شما مستضعف مردم است  .این گردنهای شکسته ما  مردم کوفه است که باید به استقبال شمشیر امام زمان برود

کاش با شما بودیم

خواهر و برادر یمنی سوختم! 

ما و انقلاب ما همه سوختیم! شما بردید!


جنبش ضد سرمایه داری در فرانسه نزدیک یک سال است ادامه دارد.رومن رولان در جان شیفته به طور مفصل  یعنی طی هزار و هشتصد صفحه یک انقلاب ناگزیر را به سمت  صواب مندانه ای هدایت می کند. این کتاب که شرحی بر سی سال از عمر سرکار خانم  جان شیفته می باشد طرز تهیه یک انقلاب را شرح می دهد. خیلی مفصل:‌از مراحل اولیه ی تشکیل نطفه آقای مارک و مراحل ماقبل اولیه ی تشکیل روح و حتی با اشاره به  گذشته بی نهایتی که هر موجود انسانی به واسطه تاریخ و ژنتیک ارث می برد . در این انقلابی گری زن بودن نقطه عطفی است محل زایشی است اصلا انقلاب زنی دارد که خیلی ساده به تصرف دیگران در می آید اما بعد که زندگی شویی به جان "جناب آقای مارک" بر می گردد.اصلا تو گویی زلال زندگی است که به جان انقلاب بر می گردداصلا سودای عشق محرک انقلاب می شود چون جانهایی که توی این رمان  به هم عاشق می شوند به روح و اندیشه و حرکت همدیگر بیشتر دل می بازند تا خط و خال و چشم و ابروی هم!

وقتی این کتاب را سر صف نماز جماعت می خواندم درست در دقایقی که روحم روی آزاد اندیشی و گریز از تحمیق با ایدئولوژی و اساسا گریز از ایدئولوژی تمرکز می کرد زن بغل دستی ام پرسید : خیلی گناه می کنن که این شعار را میدن.و من هم داشتم بی اختیار تکرار می کردم:‌مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس مرگ بر ضدولایت فقیه!  قیافه سوالی من را که دید .زن خانه داری بود قشنگ سن مادرم.تکرار کرد مرگ بر ولایت فقیه یعنی چه؟ این که می شود مرگ بر اکثریت

توی دلم گفتم اکثریت هم که باشند وما برحق نیستند اما باز توی دلم گفتم برحق نبودن چیزی است و مرگ برشان آرزو کردن آن هم بعد از تکبیرات نماز چیز دیگری

از این گفتم گفت ها زیاد اتفاق افتاد تا من به این سوال رسیدم :که دستور پخت فرانسوی  انقلاب بهتر است یا اسلامی اشکشور همیشه در حال انقلاب فرانسه  معمولا جای آزادیخواهان وهنردوستان و ادبا بوده و حالا که یادم می آید روزهای نوفل لوشاتو با خودم می گویم سرزمین رومن رولان همیشه در حال مرینیت کردن یک انقلاب بوده است.پس باید با دقت درمورد جان شیفته خواند و در مورد کارل مارکس و در مورد انقلابی که ما یکبار کردیم و بعد زیرش باد دادیم.و بعد این روزها که هنوز روی قلبمان فشار ماجرای پر رمز و راز کربلا جریان داردانقلابی که نازان و دلنوازان تاریخ راه انداختند و هنوز هم با تمام شورش و عزا و ماتمش در جریان است و سعی می کند ما را از جوب عادات بگیرد و به خود بیاوردبا جان شیفته که همراه می شوی بارها و بارها به خودت می گویی این قسم انقلابی گری پر ریاضت و با این همه سخت گیری علیه نفسانیات در درون هر جانی باشد  یقینا انبار کاهی است که شعله ای از کربلا لازم دارد تا جهانی را بسوزاند 

باید بخوانم و امیدوار بمانم که یک منتظر انقلابی از اول برای خواندن آفریده شده اگر نا امید نباشی شاید کفش جفت کنی نیروهای حرکت و عمل را هم بتوانی بر عهده بگیری

جوگیر نوشت: بعد از همراهی با جان شیفته کشف کرده ام که خودم و آرزوهایم و بچه ها و همسرم خرده بورژواهای بی غم هستیم

جوگیرتر نوشت: از روی تعریف روسبیگری توی ماجراهای آسیا  و مارک با تمام حفاظتی که از حجاب و شئونات به عمل آورده ام از اتهام روسبیگری در خانه خودم مبرا نیستم! این خیلی باشکوه است که


جان شیفته آوردگاه اندیشه و عمل است این یک عملگرای فطری ای است که اندیشه به او قوت می دهد. آن یک اندیشه ورزی است که کلمات بازیچه هایش هستند و عمل آرزوی دست نیافتنی اش.هر دو راستگو و نترس .هر دو در صمیم جان با دروغ و ترس آشنا

و من بچه مسلمان که به تماشا نشسته ام نمی توانم از افزودن اکسیر ایمان به تقلاهای ارواح در شیشه حبس شده ی این اندیشمندان و عمل ورزان نیکو سرشت خود داری کنم.خود رومن رولان هم نمی توانست! او چندبار حتی نزدیک بود از فرط اشتیاق یک نطفه  از ایمان به مریم باکره مانده از ایمان و ایدئولوژی رمانش تلقیح کند! 

من نشسته ام و چهار چیز در هم پیچنده ی از هم جدا را می بینم که برقراری اعتدال بینشان پیر امتها و تاریخها و تمدنها را در آورده است.که امامها را کشته است  و یا تیغ در گلو و خار در چشم زنده نگاهشان داشته است.

یک: نظم حاکم

دو: آرمانطلبی علی رغم نظم حاکم

سه: ایمان به آرمانهای حقیقی

چهار: محافظت از ایمان توده ها در مقابل بازی بزرگان

این چهارتا در حوزه اجتماعی هستند و اما در حوزه فردی می بینم که:

یک:اندیشه ی صائب در درون  

دو: ایمان استوار به حقیقت آرمان

سه : اراده عمل در بیرون 

چهار: علم به گذشته و اشراف به آینده

باید با هم به اعتدال برسند اما کو اعتدال

آیا من صفات امام را برنمیشمرم؟ آیا دارم به این نتیجه نمی رسم که هر فرد از امت باید امامی باشد و بین این چهار به اعتدال درستی رسیده باشد تا امام امت را بتواند پیدا کند؟

آیا این مساله بغرنج کل تاریخ نیست؟ آیا این همان چیزی نیست که خمینی و امت خمینی چهل سال پیش خود را بر آن می دیدند که  سرانجام محققش کنند؟

چقدر نمی دانم! چقدر نمی توانم! چقدر نمی فهمم! چقدر نمی بینم

باید دانست وگرنه شخص می میرد. خلا تاب نمی آورد. اگر گفتی گنداب ایدئولوژی را دور می زنی زیاد دور نرو که باز پایت را از هر جا برداری درون ایدئولوژی دیگری خواهی گذاشت!


داشت چهل سالش می شد اما قشر نازک روی دانه اش را نتوانسته بود بشکافد و از دل خاک بیرون بزند! داشت چهل سالش می شد که کم کم به فکر افتاد استخوانی بترکاند هنوز زیر خاک نپوسیده بود. عجب صبری در دانه اش نهفته بود.

زن ساده لوح باهوش همه دنیا را از طریق همانچیزی که زیر دندان خودش می توانست بیاورد می شناختشناختن چیزهای فراتر را به کمک قوه تخیلش رها کرده بود. یعنی خیال می کرد می شناسد شان و برای همین کاری به کارشان نداشت!

زن ساده لوح تمام بدیهای خودش را با قبراقی و خلاقیت تمام سنجاق می کرد به دیگران

و چون سعی داشت خودش را موجود با انصافی بداند از خوبی های خودش هم توی دیگران خیلی چیزها می دید یا الکی با کمک تخیلش خودش را به دیدن می زد!

 همه چیز را از تنگنای خودش شناخته بودخدا را دین را تاریخ را جامعه را جنگ را بیماری و فقر را صلح را همه و همه را آنقدری که با بزاق دهان خودش بتواند تر کند شناخته بود و خودش را عارف و فیلسوف و کتابخوان و همه چیز دان می شمرد. 

ولی حتی راه به بچه هایش هم نمی برد. همسرش را که مطلقا نمی فهمید! خواهر برادرهایش که مرده و زنده شان اصلا برایش فرقی نداشت. از زیر و بالای جهان هیچ خبر نداشت! دوستانی که توی مدرسه این همه باهاشان می آمد و می شد و می گفت و می خندید می مردند و زنده می شدند نمی فهمید همیشه دیگران به او زنگ می زدند او اینقدر از ادب یاد گرفته بود که هر از گاهی بگوید: ببخشید من زنگ نزدم!

وااای او را چه می شد!

داشت چهل سالش می شد که خودش خودش را ازخواب سعی کرد بیدار کند.خودش را توی خواب صدا زد ! بنا بود از خود به در بیاید و دنیا را ببیند!

یک قطره شبنم صبح روی پلکش افتادشاید این بیدار شدن و از خود به در آمدن را هم بالاخره با کمک تخیل در خواب می دید و زحمتش را از سر خودش جمع می کرد.شاید هم بالاخره بعد از چهل سال پوسته خودش را پاره می کرد و به جهان می آمدحالا وقتی بود که باید به جنبش در می آمد.این را فهمیده بود که همه این کارها وظیفه اش بوده است و به جای همه وظیفه هایش خوابیده است و خواب دیده است شاید بالاخره روزگار او را بیدار می کرد! شاید اگر این هوسی که در او می جنبید پا می گرفت شاید

کسی را سراغ دارید که کمکش کند؟ خودش خیال می کند شاید بتواند از محرم مایه بگیرد!


روزی روزگاری دوبازرگان شامی یک منزلی مدینه از تشنگی داشتند تلف میشدند وقتی ملایکه ی رخ پوشیده بهشان آب رساندند یکیشان که از همه نیکو جمال تر بود به سخن در آمد که من غلام حسین بن علی هستم.بازرگان شامی به خاطر عشق ش به داشتن چیزهای ناب. رفت به نزد حسین بن علی و با هزارهزار دینار خواستار غلام او شد. و در شرم و امتناعی که توی چهره حسین دید رنجش شیرین معشوقی از عاشقش را دید اما توی  تفسیرش درماند به قدری که رهگذری کنارش کشید و گفت آن کس که خواهنده ی اویی ابالفضل العباس است برادری که همیشه خودش را غلام برادرش میداند. این نمیدانم چه بود آنقدری بود که مشغولم کرد همانطوری که رمانهای واقعی و در زندگی تنیده مشغولم می کنند. این است آن معرفتی که بعد از یک عمر حسین حسین کردن هنوز هنوز تشنه اش هستیم. تشنه در حد مرگ.جای مطهریها خالی است تا گریبان این رمان با شکوه را از دست نماد پردازیهای بت گنانه از دست تاویلهای مرده و منجمد از دست عزاداریهای جامانده پشت حجابهای ظلمت برهاند. درد داشت که هنوز توی پارک دانشجو برای قاسم حجله بسته بودند هنوز حرفهای نه نه قمری هیچ در هیچ…ای وای دردش فریاد می خواهد. اگر غربت امام به پایان رسیده بود زمین،از امام زمان در حجاب نبود …حالا که،این غربت هست، انقدر که زمین و زمان را می شود چاک داد از شدتش  اینقدر که نامه حسن به حسین که سفارش قاسم را تویش کرده بود هنوز طنین دارد هنوز من الغریب الی الغریب حرفها و نامه ها رد و بدل می شود و ما در حجاب مانده های ظلمات مدرنیسم وسط پارک پاتوق قوم لوط کار بهتری نداریم که یک نامزد نر برای قاسم درست کنیم ‌و سوزم سوز وای از جدایی سر بدهیم واین غم خفه مان

نکند که عجب وضعی پیش آمد برای امام که هر چه در روزگار داشت را نصف روز بیشتر نتوانست جلوی روزگار جولان بدهد با آن همه صبر وتدریجی که در کار میدان فرستادن عناصر وجودی انقلابش داشت. چرا آدم این همه را نخواند و در کلاس پیش دبستانی این شبیه در کردنهای بچه گانه بماند؟ آه  که اگر سواد داشتیم در تاریخ خیلی می خواندیم. سواد که هیچ اگر چشم داشتیم در این رمان عظیم در این کتاب الله قویم می خواندیم که غربت ادامه دارد و آن وقت پای این سفره لقمه ها را درشت تر برمیداشتیم برای ساعت تغذیه نسلهای طفلکی بعدی هم بر میداشتیم. یا حسین جمال خودت را عشق است کاسه ما را تا صدسال دیگر خودت پر شراب کن. ما با غم تو به کجاها که میخواهیم برسیم. ما با غم تو به آن دولت کریمه ای میخواهیم برسیم که سرانجام تو و لبخندت آنجا نشسته اید وه که چه ها می کنید. ما را برسان لقمه برای صد سال دیگر

 


شنیده بودم سوره هود پیامبر را پیر کرده اما به غلط فرض می کردند مفسران به خاطر آیه های عذاب بوده

امسال قاسمیان طور جگر سوزتری تاریخ را و تمدن را و حرکت و استقامت را تفسیر کرد که به معنای پیر شدن پیامبر خیلی نزدیکتر بود!

گفت غرض از این هزار سال انتظار برای ظهور منجی همان چیزی است که پیامبر را پیر کرد.همان چیزی است که انقلاب را قبول دارد ولی کودتا را نه

همان چیزی است که نمی گذارد تا جایی که بتواند نمی گذارد عثمان با شورش و چیزی شبیه کودتا از میان برداشته شود تا از هوچی گری و پیرهن عثمان سازی جلوگیری شود نه برای این که آبروی جناح عدل حفظ بشود و رومه های زنجییره ای نتوانند زر مفت بزنند برای این که عقول و منطق و مشی مردم هماهنگ بشود برای این که مردم همراه شوند و این که مردم همراه بشوند با یک انقلاب جهانی به ساعت ما شیعه ها هزار و اندی طول کشیده است و اگر حالا هم قرار است نسیم فرجی بوزد باید یادمان باشد که قضیه هم پیر آدم را در می آورد بس که انقلاب است و جهاد است و از کربلا آب می خورد و خطری است و هم قرار است پیررمان کند چون پابپای عقول خزان زده مردم باید حرکت کنیم مردمی که ممکن است مرتضی پاشایی را امروز و فردا کس دیگری را تتلو را یا هر کسی را انقدر فالو کنند که امر مشتبه بشود امام کیست؟

این نه برای این است که بگرخیم برای این است که حداقل خودمان را از خیل مردمی که نمی فهمند و دنباله روی می کنند نمی فهمند و دنباله روی نمی کنند نمی فهمند و کوفی می شوند مردمی که خوبند نخبه اند برجسته اند و کوفی می شوند جدا کنیم اگر می توانیم و این خدایی ضجه ندارد؟

هزار سال دیگر هم که برای چیزی که خدا و حسین نوشتند و بچه ها و یاران پرداختش کردند و شخصیت پردازی و زاویه دید و درونمایه و سبک و امضا را با عظمتی معادل عظمت قرآن تکمیل کردند گریه کنیم هنوز ممکن است نفهمیده باشیم نه که سخت باشد که ما سختیم که ما راه افتادنی نیستیم که ما جز مردمی هستیم که توی شهرمان دو  طفلان مسلم بس که بی پناهند بعد از یکی دو ماه تعقیب و گریز سر بریده می شوند و ما نمی فهمیم!

فهرست این نمی فهمیم ها بعلاوه علاقه حضرت باری به این که حتما تا جایی که ممکن است عده بیشتری از ما بفهمیم پیامبر را به فریاد درآورد وای که این همه پیرم کرد!

و من پیر شدم از این که رهبران جامعه ام انقلاب را کرده اند توی قوطی ودسترنج همه این شلوغ کاریهای پنجاه و بلکم شصت سال اخیر شده این که حکومتی برود و حکومت دیگری بیاید کارهایی را که حکومت قبلی داشته با کمک خارجی ها نرم و روی غلطک انجام می داده با سختی و ذلت پی بگیرد و تازه تحریمش هم بکنند که بگوید غلط کردیم کلا خودمان و هفت جد و آبادمان اما به قول قاسمیان این انقلاب کردن از آن کارهایی نیست که دکمه غلط کردم برایش گذاشته باشد سنت تاریخ! یا کاری که کردی را تا آخر تا استقرار حکومت حق در کل زمین ادامه می دهی یا میدهندت استکباره بخوردت تا دیگر از این غلط ها نکنی

برادرم قاسمیان تو هم پیرمان کردی بس که شیرمان کردی که بجهیم و بدریم پرده براندازیم و فلک را  سقف بشکافیم اما کردیمان توی قوطی این که حرف بشنوید و خارج نزنید!

یک سری باید به قرارگاه امام رضای تو بزنیم ببینیم این حرکتهای از پایین به بالای تو چه طوری است! به درد تز  دادن و مدینه ساختن می خورد یا نه


در عجبم از تو که این همه سوخته ای و این همه ساخته ای 

در عجبم از تو که در سوختن اسباب کاملا سوختن برایت فراهم بوده و در ساختن هم خودت هیچ کم از کمال کار نگذاشته ای

در عجبم از تو و آن خیزابهایی که در تو سر بر می آرد چه سهمگین اند! باز اگر بی رگ بودی .

در عجبم از تو و این منظومه کاملا بغرنجی که تو را ستاره آن کرده اندسیاره هایی که گرد تو می گردند هر یک خورشیدی را کله پا می کنند.

در عجبم از تو.پیش نیامده بود در این سی وشش سال زندگی کسی این همه اعجاب در من بیانگیزد. آن هم کسی که مدارش در مجاورت مدار من به این نزدیکی می گذرد.کسی که روزش با روز من شروع می شود. با روز من شروع می شود؟

در عجبم از تو و با تمام تعجبی که از کوچکی من و زندگیم و مشکلاتم بر می آید به جان تو و بزرگیت  و بزرگی مشکلاتت دعا می کنم اما  دعای مثل منی به کار مثل تویی می آید؟

پروردگارا چه عجیب است چیدمان انسانهاهمیشه وضعیت طوری می شود که خوبها برای بدها فداکاری می کنند بهترین ها برای معمولی ترینها و ای بسا پست ترینها فدا می شوندو اگر رسم بر این باشد دیری نمی گذرد که بدترین ها بر جا می مانند! می دانم سنت تو بر این است : وقتی کسانی  راه فداکاری را انتخاب کنند نه برای بازماندگان نه چندان جالبشان که برای تو! آنها را به نوری تبدیل می کنی برای تماشاچی های احتمالا حقیر به جا مانده! بلکم یکی دو نفر این میان از گنداب خویش کنده شود و پا توی راه رشد و رستگاری بگذارد!

پس اگر این طور است فرشته های رحمتت را بر قلب دوست بزرگم نازل کن. حالا که زندگی  او در مقابل چشمان تو به این ورطه هولناک افتاده است و او در مقابل چشمان تو و به سبب شکوهی که تو در درونش گذاشته ای راه فدا شدن را در پیش گرفته است کاری کن که سیاره های منظومه اش از این فدا شدن مایه بگیرند قوت بگیرند و به راه بیافتند تا او چشمش به جوانه هایی که از خون دلش می جوشند روشن شود و بهترین پاداشها را از دست خودت بگیرد.


به به ! جان شیفته خوراکی مطبوعی است از نان و پنیر و عشق و آرمان طلبی و روح!

آنت قهرمان داستان که می خواهد معنای تاریخی زن بودن را بهبود بدهد خودش را در حالی به مردی وامیگذارد که دارد از او خداحافظی می کند چون آزادی روح خودش را در ازدواج با او در خطر می بیند! یک زیبایی غیرواقعی ترش و خوشمزه و به موقع که مهارت نویسنده به گوشت سپید کبوتروار آنت چاشنی می کند!

آنت باز در راه دوست داشتن یکی دیگر از هم دانشکده ای های خودش را همراهی می کند دوست داشتن گوشت سپید ما را بیشتر از قبل مرینیت می کند حتی اندکی بر آتشش هم می دارد اما همچنان آبدار و تازه و جذاب برای با لذت و زیبایی خوردنش دیر نمی شود! رمان هزارو سیصد صفحه دارد و تازه حالا صفحه سیصدیم!

آنت و آن آتش از هم باز می مانند چون ژولین که عشق پاشی می کند به طناب اخلاقیات کاتولیک طوری بسته است که تمرد آنت از این در بستگی روی نفس عشقش اثر می گذارد.پس آنت خودش را به او نمی دهد!

چرخ می گردد و نویسنده  رقیب دوست داشتنی و معشوق ترد و دلبر و تیز مغز و بسیار-فهم قدیمی را که بازی آنت با او بر تردی و طعمناکی رومان بسیار افزوده بود را به کار می گیرد  و این بار که این مرد به پای آنت می افتد پنج دقیقه نویسنده وقت صرف می کند تا آن روح استثنائی را روح یک زن را که به درستی برآمده ای از جنگلی از ارواح است و نه تنها یک روح!  به جواب نه می رساند.چه درونمایه شگرفی! ای دوستدار من من نمی توانم با این حجم عمیق از شک گرایی تو کنار بیایم.شک که زندگی را رنج را مبارزه را روح را بی اجر می گذارد تحمل ناپذیر تر از ذات رنج و مبارزه استمن را بی ارج کنی تحمل پذیرتراست تا آرمان ناشناخته و روح مبارزه جوی من را .یعنی که خدای من را

و شگفتی های این زن آنجا اوج میگیرد که در چهل سالگی شوهر یک زن دوست داشتنی و عشوه گر  را بیی که خود بخواهد از او می گیرد و سه سوته به تعلق مرد در می آیدمردی سخت روح و مبارز و گرسنگی کشیده و خودخواه و نا زیبا!

اینها همه دروغهای شیرین یک رمان است رمانی که می کوشد از چهره زن گرد  و خاک تاریخی بتکاند      حالا که در گرماگرم صفحات چهارصد و پنجاه به بعدیمووووچه جگری از من حال آمد که استعداد و رنج این زن در آن همه کوشیدن برای زندگی برای چرخاندن خودش و پسر بی شناسنامه بی پدرش و از آن سخت تر حفظ کردن شرافتش و گنج دوست داشتنی که از این همه کوشش در روحش ذخیره شده بود بالاخره رونمایی شد بالاخره این گنج مخفی کشف شد! این جگر خواننده را حال می آِورداین حقیقتی است که زیبایی باید دیده شود .این عطشی است که خدای بی نیاز هم به آن متصف است! های های های

جان شیفته به تو از بچه ها می گوید از بزرگترها از دعواها از ناتوانیها و از نیرومندیها

و آن برکنده شدن از این عشق وحشی سودایی خشونت بار

گفتگوها بسیار لذیذ تفتیده  و کباب شده .به اندازه و به جا

دلم می خواهد عین نوشته های کتاب را اینجا کپی پیست کنم:

آنت به خاطر حفاظت از عشق و از روح خودش بر آن شد که فلیپ را نبیند به دهی گریخت یک ماه بچه اش را به خواهرش داد و گریختدر این اثنا فلیپ تنها از روی سودای پرسه زنی عاشقانه با ماشین تا حوالی جایی که آنت بود آمد و برگشت و آنت بیشتر نتوانست مخفی بماند به پاریس برگشت تا گفتگوی فوق عاشقانه ای را به خوانندگان رمان عرضه کند و فلیپ که کم مانده بود در را بشکند بر او نبخشید که سودایش را آنت اجابت نمی کردکوشید تا سودا را از خود براند و در این بحبوحه زنش هم یاد گرفته بود که خودپسندی های مرد را نوازش کند و لعبتکانی را پای پیکار قلمی مرد بفرستند به کامنت پراکنی و این نوازش شیرین مرد را به زنش نزدیکتر و از معشوقه اش دورتر می کرد!

من هم با همه خودپسندی از راه خیالم کوچه ای زدم بین فیلیپ آنت و فیلیپ خودم و کم کیفور نشدم از این بافور!


صد سال پیش انگلیس که احساس می کرد در بزن و بکش جنگ جهانی اول غنائم کافی را به دست آورده برای ساکت کردن قدرتهای گرسنه ای که در این راه با خودش همراه کرده بود به تکه تکه کردن  امپراطوری عثمانی و ایجاد چیزی به نام خاورمیانه پرداخت. عربستان و عراق را به هم وا گذاشت  و خودش شد آقای هر دو البته احترام عبا و عمامه شریف مکه را سعی کرد به اندازه ردای پاپ حفظ کند! با خودش می گفت این یک خلافت اسلامی برای اینها که هم عربند و هم مسلمان به جای آن امپراطوری عثمانی!

سوریه را به فرانسه داد قسطنطنیه را به یونان فلسطین را به یهودیان فراماسونری وعده کرد.سر افغانستان و پاکستان  و هند و کشمیر یک عالمه با روسیه جدل کرد اما به هر حال با تمام قوایی که برای قیمومیت و چپاول جهان داشت تاریخ و جغرافیای زمان و زمین را خودش شیرازه کرداما اما

اربابان حقیقی عالم که هرگز دانه ای از مورچه ای به ستم نگرفته بودند و بار همه ستمهای جهان را با رگ گردن و شقیق قلب به دوش کشیده بودند در جانهای مردم خاطرات مشتعلی جا گذاشته بودند که در طول تاریخ  هر آب و آتشی که قصد خاموش کردن این خاطرات را داشت  تازه شعله را تیز تر کردشعله ها هزار و چهارصد سال توی جانها و ای بسا زیر خاکستر ها زنده ماندند تا امروز شده اند چیزی حدود بیست ملیون شعله که اربعین را چراغانی می کنند

به رغم مدعیانی که منع عشق می کنند به رغم امپراطوری ها و استعمارگرها به رغم برنامه ریزی ها و قدرت خرج کردنها همان تکه گوشت بزرگ غنیمتی جنگ دارد در  شعله های میراث هزار و چهارصد ساله اشک میریزد و شکل عوض می کندمردمی که هزاران جوانشان در جنگ هشت ساله کشته شده بودند و باقی مردم جهان دارند موکب می زنند برای هم. به زودی فرودگاههای تمام کشورهای اروپائی موکبهای استقبال و بدرغه از زائران اربعین می زنند.

به رغم همه شان ایران و عراق دارند قدرت جدیدی می شوند و زخم و زیلی کردن سوریه هم به جایی نخواهد رسید

همه این مدعیان دارند نفس خودشان را به سفاهت می کشانند: و من یرغب عن مله ابراهیم الا من سفه نفسه

خاورمیانه جدید را همان کسی برنده می شود که هزار و چهارصد سال پیش جنگ روز عاشورا را برنده شد.

رفتم اربعین و آنجا عشق همه کاره بود غذاهای خوشمزه می پخت و "هل بهم" " هل بهم" در دهان مردم می گذاشت. و همه را می کشاند و می دواند و با خودش می برد

رفتم اربعین و همه آمده بودند از راستی و چپی حزب ا. و اصلاح طلب، متدین و عرق خور!

گوشهایم چهارتا شد وقتی توی اتوبوس مسافر سر زنده به بغل دستی اش گفت: اصلا عرق نخوردی؟ حتی یکی؟

نه؟


دارم به این نتیجه میرسم که بنشینم توی خانه دنیوی و اخروی برای خودم و بچه هایم بهتر است. کار آن فرصتی که برای نوشتن لازم داشتم را می توانست در اختیارم بگذارد که یا من نتوانستم از آن فرصت استفاده کنم یا سزاوار نبود ساعت کاری را به کاری دیگر بگذرانم و یا اصلا روزیم نبود که این اتفاق برایم بیافتد

در مورد گشایش مادی هم چیز محسوسی رخ نداده این ماهی دو سه تومن که به خانه میبرم شاید برایم ماهی صد تومن دویست تومنی که به بعضی ها کمک می کنم داشته باشد و در غیر این صورت شاید رویم نمی شد از شوهرم بخواهم اما در مورد زندگی هیچ تغییری ایجاد نشده! الا این که توقعات بچه ها بالاتر رفته و ما هم مدام با نداریم و نمی شود جواب می دهیم

باز اگر میشد خانه را توسعه بدهیم ! ای 

تا آخر امسال به این قضیه فکر خواهم کرد و بعد تصمیم خواهم گرفت


شبی در عراق مهمان برادری از اهالی وادی السلام نجف بودیم ضمن همه جور روی خوش و پذیرایی که از ما کرد وقتی راجع به تظاهرات عراقیها سر حرف را باز کردیم 

آهی از دل برآورد و گفت ما منتظریم اربعین تمام شود و بریزیم توی خیابانهاساکت بشو هم نیستیم

اعتراضتان به چی هست؟

به این که خون ملت ما را آمریکا و ایران دارند می مکند!

تصور بفرمائید صورت کش آمده مای ایرانی را موقع شنیدن این جمله!

تعجب کردیم به زعم ما شلوغ کن ها می بایست ما به ازای شلوغ کن های ایرانی می بودند و اصولا سر و کاری با این جوانمردی بزرگ مردمی در اربعین نمی باید می داشتند! به زعم ما عجمهای خسیس البته! خصوصا وقتی ما ایرانی ها را هم ردیف آمریکا بلای جان خودشان می دانند!

بیشتر که بحث کردیم ساکتمان کرد اگر ادعای کتاب خواندگی داشتیم باید هم ساکت می شدیم

در همیشه تاریخ هر حکومت مقتدر مستقلی که همجوار دولت نوپای زخم و زیلی از زیر جنگ در آمده ای شده است و مثلا به او در پاگرفتن کمک کرده است به ازای آن طرف را قشنگ مکیده است ومثل اناری آب لمبو کرده است در کل تاریخ به قدری این جریان طبیعی بوده که ربطی هم به ایدئولوژی و مذهب نداشته پس من نمی توانستم قسم حضرت عباس بخورم  دولت رسمی جمهوری اسلامی ایران هیچ دست درازی ای به عراق نکرده یا حتی برادران عزیزم که عراق را از دست داعش نجات می دادند به ازایش چیزی از عراق نگرفته باشند! راست است که بین ایران و عراق موش می دوانند اما زمینه اش هم وجود دارد که می دوانند

کاری ندارم

دیدم مطمئن ترش این است که منی که این سالها نمک گیر این مردم شدم و انصافا امسال علی رغم مسائل معیشتی پرو پیمان تر از سالهای قبل .فراوان تر کریمانه تر پذیرایم شدند! حق دوستی و جوانمردی را به شیوه خودشان ادا کنم.پس

آمده ام کارزاری راه بیاندازم و مردم را وابدارم پول حسابی جمع کنند برای ایجاد اشتغال در عراق. برای تاسیس مهمانسراها مثلا

خدائیش جهان به ما نمی خندد که اربعینها خودمان را به سفره و بضاعت و محیط زیست عراق تحمیل می کنیم و از روی ادب و جوانمردی حرکت متقابلی نمی زنیم؟

لذا اندوخته کوچکم را می گذارم وسط و در شبکه های اجتماعی جار خواهم زد:

کمک به ایجاد اشتغال برای جوانان عراقی وظیفه ی زائران اربعین 


خدا ما را بکش قیمه قیمه کن بریز توی زودپز بخارپز کن جزغاله کن ریز ریز کن.این منیتمان بپرد

با این حال

خدایا بخاطر همین منیت که با ما همراه کردی شکرت .چه غوغا ها و سوداها که این منیت در جهان بر نیانگیخته!

چه تراوشها چه عشقها شورها نشاطها .

خدایا تو که کشتی ما را  تا چیزی به شعورمون اضافه کنیهمچین اضافه شد نشد که باز  هر چی توی این بساط زده بودیم به یه سوز کفر از سرمون پرید و موندیم خمار!

ای خدای معتادها عیارها رندها پاپتی ها تو هوای ما را داشته باش! خدای دانایان و پرهیزگاران و صالحان بذار هوای همونها را داشته باشد!


قدرتمند بشو و قواعد بازی ای را که در آن وارد می شوی بیاموز تا نه مثل لوسین شوی نه مثل داوید .نه مثل لوسین که او را به مدد ذوق و نبوغش بازی دادند و سوار بال شاعرانگی و زیبایی ظاهری اش کردند و بعد از زور بی چیزی یعنی نداشتن قدرت و بلد نبودن بازی محکم از بلندی پرتابش کردند و خطاهای خودش که دسیسه چینان با نفوذ در آنها او را ناکام میگذاشتند کاری با او کرد که عاقبت در میان خودکشی و خودفروشی مجبور به انتخاب شد.

و نه مثل داوید که با تمام نبوغ علمی و پشتکار و درستکاریش بازی خورد و البته که به نتیجه رساندن حرکتش به حدی با دسیسه های پیچیده همراه شده بود که ذاتا راهی جز تسلیم نداشت. اما از آنجا که داوید  کمتر از لوسین اوج گرفت شرایط خطیر برای او همانا انتخاب بین زندان و قرض و یا از دست دادن حقوق مالکیت کارش بود.

کتاب مطولی بود و بالاخره تمام شد یک ماه شد که این کتاب راا گرفته ام.

کتاب باشکوهی که اگر اسم بااک رویش نبود تمامش نمیکردم.ترجمه افتضاح و نثر گندیده بود.

اما مسلما این کتاب من را وارد دنیای واقعیت اقتصاد اجتماع و علم و فناوری کرده است. چه جان کندنی 

چه آرزوهای برباد رفتنی ای.چه زیادند از این دست و چه طرح می برای برملا کردن بهترین نمونه از آرزوها و جاه طلبی های از دست رفتنی بااک برگزیده بود.

تحلیل گری گفته است که بااک در   مرگ نوعی از بورژوازی نشات گرفته از نظام طبقاتی و سلطنتی را به نمایش کشیده! مرگ آرامی که اختراعات! چیزهایی که هنوز اسم تکنولوژی رویش نمی گذارند! می تواند یک شتابدهنده به آن باشد!

آرزوهای برباد رفته کتابی است که در نیمه اول قرن نوزدهم نوشته شده در بحبوحه ای که کشور فرانسه حتی پس از جنگهای خونین بین طرفداران نظام طبقاتی و طرفداران برابری و برادری  هنوز نمی داند انقلابی باشد یا رومانتیک و لقب پرست! 

انتظار یک شاعر خوش ذوق برای شکفتن کتاب شعرش در دامان متلاطم انقلاب، حواله می شود به فرصتی که بازی مقدر کند. جنبش آزادی برادری و برابری ، خیزشی که هم عین آب لازمه ورود به دنیای مدرن است و هم توسط خود آرمانطلب ها ریشخند می شود، بیشتر از امتیازات دوک و کنت و بارون و مارکی  برای خودش امتیاز می خواهد و طبقه درست می کند! این است که بعید نیست حتی بااک هم نظام سنتی طبقاتی را به این نوع از آزادیخواهی ترجیح بدهد!

 در رمان او ورودیه داستان ، رمان نویس با قلمی به ظرافت مو چهره خرسها و میمونهای چاپخانه زهوار در رفته سشار را ترسیم می کند. پسر تحصیلکرده از پاریس بر می گردد و اجازه می دهد پدرش چاپخانه را به قیمت خانه خراب کنی با او معامله کند. پسر که با خود عهد کرده هرگز رومه ای چاپ نکند و نه طرفدار آزادیخواهی باشد و نه سلطنت تنها از روی نجابت ذاتی و نوعی شاعرانگی اجحاف پدر خسیس و کفتارصفت خود را تحمل می کند.بعدها وقتی داوید این پسر ساده و خوش فکر با آرزوهایش وارد اعماق ماجراهای داستان می شود خواننده چاره ای ندارد جز این که با تمام قلبش موفقیت او را در اختراعی که به سبب آن قیمت کاغذ نصف خواهد شد آرزو کندو پدر داوید هم هر چه بیشتر به این آرزو بخل می ورزد و نسبت به آن خیانت می کند و زن و بچه داوید در این راه خیلی خون دل می خورند! اما اگر آرزوی بر باد رفته تنها آرزوی مخترع و دانشمندی در صنعتی شدن ابتکارش بود که ما نمونه هایی از آن را شخصا در زندگی های خودمان دیده ایم! کار اگر به دست طرح رمان بااک باید قالب گرفته شود اتفاقات گرانقدر تری هم تصویر می شود عشق و سودایی کودکانه بین برادر زن داوید و یک زن از طبقات بالا به رسوایی زودهنگامی می انجامد و آنها را وادار به مهاجرت از شهرستانشان به پاریس می کند .آرزویی که در اینجای کتاب جولان می گیرد این است که لوسین کتاب شعر و کتاب رمانش را با موفقیت چاپ کند و دم به دم شعر و رمان جدید به وسیله ذوق و نبوغش و حمایتهای زن بورژوایی که مشوق اوست به جهان شعر و ادب فرانسه تقدیم کند!

اما همان بدو ورود به پاریس جامعه اشرافی و نجبای پاریسی که در خویشاوندی با حامی لوسین هستند او را به سردی و تندی می رانند! حامی لوسین هم او را در پاریس خیلی دهاتی و بی کلاس می بیند و دست از عشق اولیه اش بر میدارد. جالب این که نویسنده سرد شدن همزمان این عشق را در نهاد عاشق و معشوق شهرستانی به خاطر جلوه های پاریس و مرد و زن پاریسی به هنرمندی تصویر می کند. اما این شروع بر باد رفتن آرزوی ادبی لوسین نیست. 

لوسین با برخوردن تصادفی در میان رومه نویسان خیلی سریع صاحب همه چیز می شود. در اوراقی که افشاگرانه بازیهای رومه ها با تمام حقایق وقایع آبروی افراد و البته بازی با ادبیات و هنرهای دراماتیک را بر ملا می کند میخکوب می شویم. لوسین را این بازیها به اوج می رسانند روزی از او می خواهند بر کتابی که نویسنده دست راستی نوشته بتازد و گاهی کتاب را در نقدی شیوا بنوازد گاهی باعث خانه خراب شدن ناشری بشود و گاهی باعث نامی شدن نامی و نوشته های خودش هم چاپ خواهند شد و خواهند فروخت به شرطی آدم آنها باشد

این که چیزی نیست رقاصی از روی سن نمایش عاشق لوسین شده است . رقاص که خودش نشانده ی تاجری است تمام دارایی ای را که تاجر به پایش ریخته به پای لوسین می ریزد و لوسین شهرستانی شریف در برابر شومی و رسوایی این چنین زندگی سر خم می کند!

آرزوهای لوسین به این ترتیب شروع می کند به بر باد رفتن حالا نویسنده حق دارد سلطنت طلب باشد چون جوان شهرستان آزادیخواه دیروزی در به در می زند تا یک "دو " اول نام فامیلش با اجازه شاه بیاورد و بتواند بر بخورد از همه سیم تنان و سیم توی جیبهایش سر ریز بشود!

ولی در عمل جز خانه خراب کردن و به زندان انداختن خانواده حقیقی اش یعنی شوهر خواهر با مرامش، نتیجه ای از آرزومندی نمی گیرد!

این کتاب خوش طرح و خوش پرداخت به آنجایی رسیده است که بگوییم زیباست!

اما وای از ترجمه بد و غلط ویرایش نشده و پر گرهی که گیر من آمده بود!


رفتم به خانه مادرمخانه بچگیها.

همه جا شعر باریده بود. توی خانه اش، روی بالشش و لحاف جهیزیه اش خوابیدم و خودم را در آغوشش احساس کردم. بود همان دور و برها بود. و داشت از دیدن نوه های قشنگش کیف می کرد و از شعر خواندن دختر کوچولوی برادر بزرگم دلش ضعف می رفت: تپلو ام تپلوصورتم مثل هلو

همان دور و برها می پلکید مواظب بود سیمانهای بنایی برادر کوچکترم خوب آب بخورند، و برای موفقیت فیلم برادر وسطی نذر می کرد. و قد و بالای نوه اولش را سیل می کرد .که وقتی داشت از پیش ما می رفت این تنها نوه اش سه سال بیشتر نداشت! مادرم همه جا بود همه جا زیارتگاه او بود و دور همی شادمان به دعای او شور گرفته بود. مادرم بود وقتی ساعت ده شب به خانه برادر وسطی زنگ می زدیم و بچه هایش گریه می کردند و او هنوز به خانه برنگشته بود.آن وقت دل مادرم شور تنهایی مادر بچه ها را می زد و باز هم نذر می کرد که فیلمش بگیرد و کارش کم بشود و بیشتر به خانمش یاری بدهد

مادرم هست انگشت که روی سنگ قبرش می کشی احساسش می کنی همان طور که او توی هر  شادی و شوریدگی احساسمان می کند. 

با این تریپ جدید مادر - دختری هم خیلی صفا می شود کرد! اصلا احساس می کنم مادرم آن طرف دارد شعر می گوید از بس شعر تر می انگیزد بودن در هوای او!

سر قبر او کلاه بافتنی برادر کوچکتر را از سرش برداشتم و موهایش را پریشان کردم و به مادرش گفتم حالا که تو رفته ای آن طرف برای خودت دیوان شعر بیرون می دهی سفارش این بچهکت را هم بکن که می خواهد دانشمند بشود!

رفتم خانه بچگیهایم. اینبار  به جای ساختن سازه های گلی ، با برادر کوچکترم پایه های تمدنی  جهانی  را ریختیم که پول در آن ---دیگر بود و اقتصاد دیگر بود آن وقت بیشتر از آنکه حالیم شود بانک دشمن بشریت بوده و روزولت بزرگترین خدمتش به آمریکا کشتن موقتی بانک بوده و مهار کردن قدرت فدرال رزرو بوده .بیشتر از آنکه در گل مالی کردن کریپتو کارنسی و عمل آوردن ملات پول-طلا با این برادر ، عرق بریزیم .بیشتر از آنکه حالیم شود در طرحی برای فردا باید پول را بنشانیم سر جایش.بیشتر از این که حالیم شود که نظام زکات عجب چیز با شکوه و الهام بخشی است بیشتر از همه این چیزها که عین شعرهای مادرم مستی آور بود 

حالیم شد که رنگ چشمهای برادر کوچکتر عسلی است! فکر کن! بیست و نه سال است این برادر را دارم و تا الان نفهمیده بودم!


رمان بسیار پرچاذبه -زیبا -رمانتیک و آموزنده!  و البته  تا حد سریالهای ایرانی هپی اند و به نحوی شدیدا کمدیک! تلخ و خوشمزه.من بودم  صد صفحه آخرش را نمی نوشتم!

بخوانید اگر می خواهید شوهرهای خودتان را برای خودتان نگه بدارید و اگر می خواهید شوهرهای مردم را برای خودتان نگه بدارید و اگر می خواهید زنهایتان را برای خودتان نگه بدارید و اگر می خواهید زنهای مردم را برای خودتان نگه بدارید و اگر می خواهید درباره اجتماعی که توی آن حجاب نیست و شراب هست چیزهای بیشتری بدانید و اگر می خواهید قرن نوزدهم را در فرانسه بهتر بشناسید و اگر می خواهید بدانید که چرک و گوهرهای قدیمی کجا هستند

بااک چندی در مورد هنر آفرینی "والری" سخن می گوید. کسی که با حرکات و شیوه های دلفریب و سخنان غماز و خنجری که توی مو می گذارد و غنچه ای که توی چاک سینه  در یک مجلس دل و دین و اساس و بنیاد زندگی چهار نفر را بر هم می زند و طوری که ندانند هر چهار نفر را پنهان از همدیگر می کند و در بحبوحه این چالاکی فلسفه اش را جار می زند: زن پاکدامن سر می برد و زن هرزه مو می تراشد!

همان طور که دلیله  در خوابگاه موی شمشون را تراشید و به پایش افتاد .اما آن دوشیزه شجاع .سر از تن هم خواب خود جدا کرد!

و این طوری ها می شود که آدم ها کم کم به فکر تاسیس دانشکده علوم و فنون دلبری می افتند تا بتوانند زنها را جهت نگهداری از شوهرهایشان آموزش لوندی بدهند و زخمهای طاعونی را که خصوصا در عصر رمانتیکها شیره اجتماع بورژوای فرانسوی را می مکید مرهم بنهند! پیش از این از امیل زولا منتقد بااک خوانده بودم : نانا 

اگر یکی دوتا رمان در این حیطه خوانده بودم به خودم اجازه قضاوت نمی دادم اما الان با خواندن حداقل صد تا رمان که همه جریانات عشقیش کم و بیش حاکی از روابطی است که در آن مردهای زندار معشوقهایی دارند که تمام توان مالی و هوشی و ی شان را به کار می گیرند که معشوقشان را بنشانند سر جای خودش و تنها برای خودشان نگهش دارند و از آن طرف هم زنهای جوان خوشگلی که به ازدواج با کسی  جای پدر یا پدربزرگشان تن می دهند و فاسقهایی برای خودشان دارند که علنی حق خودشان می دانند این را 

به من ثابت شد اسلام با پیش کشیدن ازدواج موفت و تعدد زوجات تنها در صدد این برآمده است که واقعیت موجود را به انقیاد حقیقت لم یزل در بیاورد و نه برعکس یعنی این که تعدد زن هست و کاریش نمی شود کرد همیشه و در همه جوامع بوده و خواهد بود فقط مهار و چهارچوب تبعیت پذیر بر آن وضع کرده است اسلام و اگر از زن خواسته توی هر بستر عوض کردن حداقل سه ماه صبر کند کاریست که می دانسته زن می تواند و الا نمی خواست ازش!


شب که جدی شد .سرد به اندازه ای که جا داشت! ساکت و خواب گرفته تا حدی که ممکن بود و تاریک طوری که همه بارهای اضافه روز را خالی می کردی یک گوشه ای.تو ماندی و رها و دردی که تازه توی عمق شب کاملتر احساسش می کردی!درد گردی که هاله اش همه چیز را گرفته بوداگر هزارها میلیاردی که آتش گرفت،اگر جانهایی که از دست رفت اگر ترس سیاهی که سایه انداخت فراموش بشود بالاخره اما از دست رفتن ایمان مردم دردش آنقدر زیاد هست که چشمهای پابماهچشمهایی که افق را می پاید برای سواری در راه اشک زایمان کنند مدام


بچه ها دعا کنین ما خیییلی پیشرفت نکنیم.دعا کنین سند چشم انداز بیست ساله محقق نشه .نه تا چهارده صفر چهار که تا چهارده بیست و چهارده چهل هم محقق نشه

برای این که به استناد تاریخ هر کشوری قدرت گرفته شده و خری شده برای خودش به طور طبیعی به همسایه های ضعیفش ظلم کرده! اگر خرش خیلی قوی بوده که کلا به سراسر گیتی ستم کرده.

اولش فکر می کردم خب آمریکا و انگلیس و فرانسه و استعمارگرهای کهنه و نوی جهان، خدا و پیغمبر و جهان آخرت سرشون نمیشده که این طور کرده اند:

که از شرق تا غرب عالم را یا رسما چپاول کرده اند یا یواشکی

اما بعد با خواندن دیوید فرامکین احساس کردم هر کشوری دستش برسد و  چپاول نکند تنها راه را برای چپاول دیگرانی که دستهایشان دراز شده است بازتر گذاشته است و با این حساب، حساب ما هم با ملتهایی که از ما ضعیفترند و با ما بیعت کرده اند اصلا پاک نیست! شاهدش این کنسولگری های خاکستر شده ایران در عراق!

اما بعد وااای از شر آنچه ظالمان در زمین می کنند

فرامکین برو و بیاهایی را که لاشخور وار روی سر امپراطوری عثمانی شکل گرفته با جزئیات ریز برملا کرده و گاه به گاه طوری ریشخند کرده فلان دیپلمات مذاکره کننده را که انگار از منافع ملی شخص فرامکین چیزی کسر شده وقتی فلان ابرقدرت لاشخور نتوانسته لقمه چرب تری از جنازه خاورمیانه پاره کند!

وااای که ظالمین، همین پیشرفت کرده ها، کشورهای جهان اول، در عین حال که مدیون علم و نظم و این چیزها هستند چقدر بیشتر و پیشتر از آن مدیون لاشخوریت شان جنگ افروزیشان و خونهای بیگناهی که پایمال کردند هستند!  و اساسا اگر آن چپاولها نبود راه بر ترقیهای بعدی برشان بسته می شد. غرب روحش را به شیطان فروخته است و شیطان بهترین کالایی که در ازای روح می توانسته به وی بخشیده: پیشرفت در این جهان!

اما از همه گزنده تر عبرتی که از این تاریخ خوانی گرفته می شود این است که پشت همه کشتارهای ظاهرا ایدئولوژیک، ظاهرا نژادپرستانه و ظاهرا مربوط به عقاید هم همان جریان سرطانی منافع خوابیده است.

در جنگ جهانی اول به قدری نگران رفاقت صهیونیسم با آلمانی ها بودند که از ترس آنها به صهیونیستها وعده های مکرر درباره فلسطین می دادند و خود آلمان هرازگاهی مدافع یهودیان بود.تنها بیست سال بعد آلمان متهم شد به سوزاندن شش ملیون یهودی 

آنهم به علت نژادپرستی سوال اینجاست اگر واقعا این اتفاق افتاده باشد پیشینه بیست سال برایش خیلی کمتر از آنی است که انگ نژاد پرستی را خوب بپذیرد!

نتیجه کلی این که همه اش بازی است توپ بازی بین آدمهایی که خود را فرابشری می دانند و توی مذاکرات نقش خدا را برای جوامع بازی می کنند

بیچاره ملتهای ضعیف

و بیچاره تر ملتهای قوی!


یه همکار داشتیم خیلی حضورش احساس می شدهمیشه توی آبدارخونه یه قابلمه روی بار داشت و بقیه رو مهمون می کرد شده با دو تا سیب زمینی آب پز.نزدیک شب یلدا تخمه و آجیل می فروخت .سیب زمینی و پیاز می فروخت.حضورش فعال بود

با حضور فعالش سر از کاری که عرف زیاد خوشش نمیاد در آورده بود! رفته بود و زن دوم گرفته بود.اما هر چی در می آورد یا خرج زن اول می کرد یا خرج زن دوم یا باجناغ یا برادر زن یا بچه باجناغ . خودشم که بچه دار نشده بود!  با تمام زحمتهایی که می کشید نه خونه داشت نه ماشین .اصلا هیچی از خودش نداشت جز مهربونی!

فامیلیش ساعدی بود اما وقتی یکی از همکارها با اون تشابه اسمی پیدا کرد فامیلیش رو هم واگذار کرد و به پسوند بسنده کرد! "مهربان"

آقای مهربان پای همه زندگیش امضای خودش رو گذاشت.همه رو نمک گیر کرد و یه روز که وارد اداره شدیم دیدیم در و دیوار پر از آقای مهربانه. اون وقت بود که خبر رسید مهربان مرده.ئه این که همین دیروز داشت نظافت می کرد و چای می داد و برای تخمه بازاریابی می کرد!

همین دیروز برای اون آقای کارتن خوابی که  به فرزندی قبولش کرده بود غذا می برد! 

کاش پیداش می کردیم اون پسرخونده ی کارتن خواب رونفری یک روز هم که مهمونش کنیم براش یک سال غذا میشه!


دلم خیلی می خواد خونه رو عوض کنیم و بریم یه خونه ای که دیده ام بگیریمقیمت دوتاش تقریبا برابرهاما افسوس 

یادم نمیاد توی دنیا از چیزای صرفا مادی چیزی رو این همه دلم خواسته باشهاصلا یادم نمیاد از چیزای صرفا مادی چیزی نصف این همه آرزو در من انگیخته باشه

ولی یه چیز صرفا مادی هست (صرفا مادی یعنی جنبه معنوی یا نداره یا کمه جنبه معنویش) که خیلی دلم می خواد و به دست آوردنش هم اصلا سخت نیست اما آقامون همراهی نمی کنه و اشکمو در میاره

این آرزو را نوشتم تا توی آب بندازم بلکی برآورده بشه.طبق یه سنت قدیمی

و آبی روون تر و در عین حال خصوصی تر از اینجا گیر نیاوردم

برای انگیزه ها و آرزوهای من کسی انگیزه داره دعا کنه؟

کاش آقامون بیاد و ببینه 


دلم خیلی می خواد خونه رو عوض کنیم و بریم یه خونه ای که دیده ام بگیریمقیمت دوتاش تقریبا برابرهاما افسوس 

یادم نمیاد توی دنیا از چیزای صرفا مادی چیزی رو این همه دلم خواسته باشهاصلا یادم نمیاد از چیزای صرفا مادی چیزی نصف این همه آرزو در من انگیخته باشه

ولی یه چیز صرفا مادی هست (صرفا مادی یعنی جنبه معنوی یا نداره یا کمه جنبه معنویش) که خیلی دلم می خواد و به دست آوردنش هم اصلا سخت نیست اما آقامون همراهی نمی کنه و اشکمو در میاره

این آرزو را نوشتم تا توی آب بندازم بلکی برآورده بشه.طبق یه سنت قدیمی

و آبی روون تر و در عین حال خصوصی تر از اینجا گیر نیاوردم

برای انگیزه ها و آرزوهای من کسی انگیزه داره دعا کنه؟

کاش آقامون بیاد و ببینه 

بعضی وقتها فکر می کنم دارم خواب می بینم!

همه مانعی که جلوی تصمیمم احساس می کردم مخالفت شریکم بود! شریک زندگانیوخ به قول "قصر شیرین" فیلم قشنگی که تازگیها دیده ام و بعد مدتها که فیلم قشنگی پیدا نمی شد ببینم!

شریک کاملا نرم شده و همراه

حالا دلهره است و تردید که به جان خودم افتاده اما .سعی می کنم تردیدها نظرم را برنگردانند!

به امید خداافتاده ام به دلبری از خدا که نگذارد تصمیم غلط بگیریم و تصمیم درستمان را هم درست یاری کند که اجرا کنیم.

دنیا چیز خوبی است خیلیی خوب تر و ناب تر از آخرت است به واسطه این که دنیا محل اختیار است ولی آخرت صرفا محل اختبار است! دنیا خیلی مهم است باید برایش تلاش کنیم اما طوری که خدا فکر کند داریم برای رضای او تلاش می کنیم و برای آخرتمان توی لیست نمرات انضباط و اخلاق و اینها چیزهایی در نظر بگیرد.


صبح شد . دوباره رو به قبله ، پشت به قبله : وضو گرفته ،دست و رو نشسته ، دست و رو شسته، آرایش کرده، دور هم نشستیم. سازمان را روشن کردیم و اندکی برای آلودگی هوا، قدری جهت آبگرفتگی آبادان و تا حدودی برای مناطق سیل زده جنوب و زله زده غرب، متاسف شدیم. و به این حقیقت معترف شدیم که این مردم بیچاره خیری از بودن با ما نبرده اند. اولش به جنگ و ویرانی و محرومیت.آن هم با این همه ثروتی که از این خطه جابجا می کنند و بعدش هم حالا این شرایط ده سال اخیر از ریز گرد و آّب گرفتگی تا سیل اساسی .الهی .آه

و به خودمان گفتیم ما هیچ درباره اینها نمی دانیم و افسوس خوردنمان هم باد هواست و تا جای آنها نباشیم زجرشان را اندکی احساس نمی کنیم و بعد زبان گشودیم به گله از مسئولان کم حیایی که این همه وقت از مصاحبه کردن و برنامه درست کردن برای شبکه خبر دست برنداشته اند از رئیس هلال احمری که توی جاده بلژیک گرفته اندش و از خیلی چیزهای دیگر

نگاهم به خودم افتاد که رویای شیرین خانه سه خوابه توی سرم افتاده و دیدم به من بگویند از وامی که میگیری بیا خرج زله زده و سیل زده بکن اصلا بی برو برگرد جوابم منفی است: حاشا که این تاسفها قرار باشد روی چیزی که این روزها این همه به تقلایم انداخته اثر بگذارد! و نتیجه می شود این که مجبوری بابت بودنت و سیستمهای سازمان را روشن کردنت و رو یا حالا پشت به قبله نشستنت و خیلی چیزهای دیگر از صندوق همه عواطف بشری اندوه وام بگیری و قسط نچ نچ متاسفانه ات را که پرداختی نیم نگاهی به طاق آسمان بیاندازی و بگویی از این انقلاب و نهضت که چیزی بر نیامد زمان آن یکی نهضت اصل کاری چه خواهد شد؟

و طبق تعالیم به این فکر کنی که آن روز اگر باشی چه کاره ای این طرفی یا آن طرفیگوش به حرف بده و ولایتی یا طاغی و باغی یا .

و به این فکر  کنی که مطیع بودن در آن روز نیاز به چی دارد و بعد دلهره بیافتد به جانت که اگر آقا خواست بکشد نکند کاتولیک تر از پاپ بشوی یا اخلاق مانعت بشود! یا اگر حین برقراری حکومتش ظاهرا ظلمی روا شد و عده ای  قومی ملتی .تار و مار شدند و بناهایی و تمدنی و دنیایی ویران شد.آن وقت ماندن با آقا سخت شد و پیچیده شد و تناقض در تناقض گره بر افکارت انداخت .جز این که انکار کنی که این آقا واقعی نیست یا اصلا آقای واقعی ای وجود ندارد و یا از آن بدتر آقای واقعی به درد نمی خورد و یا از آن بدتر ارباب عالم را هم باید ازش سرپیچید و به سرنوشت فرعون مبتلا شد

آری چنین است هر کس نتواند پیچیدگیهای زمان ظهور را تصور کند هیچ از تاریخ  ایمان و آرمانگرایی و انقلابی گری و کلا تاریخ دل و دلدادگی بشر نمی داند!

یا ایها المزمل قم الیل الا قلیلا  نصفه اوانقص منه قلیلا او زد علیه و رتل القرآن ترتیلا.انا سنلقی علیک قولا ثقیلا

علم ان لن تحصوه فتاب علیکم فاقرئو ما تیسر من القرآن


صبح شد . دوباره رو به قبله ، پشت به قبله : وضو گرفته ،دست و رو نشسته ، دست و رو شسته، آرایش کرده، دور هم نشستیم. سازمان را روشن کردیم و اندکی برای آلودگی هوا، قدری جهت آبگرفتگی آبادان و تا حدودی برای مناطق سیل زده جنوب و زله زده غرب، متاسف شدیم. و به این حقیقت معترف شدیم که این مردم بیچاره خیری از بودن با ما نبرده اند. اولش به جنگ و ویرانی و محرومیت.آن هم با این همه ثروتی که از این خطه جابجا می کنند و بعدش هم حالا این شرایط ده سال اخیر از ریز گرد و آّب گرفتگی تا سیل اساسی .الهی .آه

و به خودمان گفتیم ما هیچ درباره اینها نمی دانیم و افسوس خوردنمان هم باد هواست و تا جای آنها نباشیم زجرشان را اندکی احساس نمی کنیم و بعد زبان گشودیم به گله از مسئولان کم حیایی که این همه وقت از مصاحبه کردن و برنامه درست کردن برای شبکه خبر دست برنداشته اند از رئیس هلال احمری که توی جاده بلژیک گرفته اندش و از خیلی چیزهای دیگر

نگاهم به خودم افتاد که رویای شیرین خانه سه خوابه توی سرم افتاده و دیدم به من بگویند از وامی که میگیری بیا خرج زله زده و سیل زده بکن اصلا بی برو برگرد جوابم منفی است: حاشا که این تاسفها قرار باشد روی چیزی که این روزها این همه به تقلایم انداخته اثر بگذارد! و نتیجه می شود این که مجبوری بابت بودنت و سیستمهای سازمان را روشن کردنت و رو یا حالا پشت به قبله نشستنت و خیلی چیزهای دیگر از صندوق همه عواطف بشری اندوه وام بگیری و قسط نچ نچ متاسفانه ات را که پرداختی نیم نگاهی به طاق آسمان بیاندازی و بگویی از این انقلاب و نهضت که چیزی بر نیامد زمان آن یکی نهضت اصل کاری چه خواهد شد؟

و طبق تعالیم به این فکر کنی که آن روز اگر باشی چه کاره ای این طرفی یا آن طرفیگوش به حرف بده و ولایتی یا طاغی و باغی یا .

و به این فکر  کنی که مطیع بودن در آن روز نیاز به چی دارد و بعد دلهره بیافتد به جانت که اگر آقا خواست بکشد نکند کاتولیک تر از پاپ بشوی یا اخلاق مانعت بشود! یا اگر حین برقراری حکومتش ظاهرا ظلمی روا شد و عده ای  قومی ملتی .تار و مار شدند و بناهایی و تمدنی و دنیایی ویران شد.آن وقت ماندن با آقا سخت شد و پیچیده شد و تناقض در تناقض گره بر افکارت انداخت .جز این که انکار کنی که این آقا واقعی نیست یا اصلا آقای واقعی ای وجود ندارد و یا از آن بدتر آقای واقعی به درد نمی خورد و یا از آن بدتر ارباب عالم را هم باید ازش سرپیچید و به سرنوشت فرعون مبتلا شد

آری چنین است هر کس نتواند پیچیدگیهای زمان ظهور را تصور کند هیچ از تاریخ  ایمان و آرمانگرایی و انقلابی گری و کلا تاریخ دل و دلدادگی بشر نمی داند!

یا ایها المزمل قم الیل الا قلیلا  نصفه اوانقص منه قلیلا او زد علیه و رتل القرآن ترتیلا.انا سنلقی علیک قولا ثقیلا

علم ان لن تحصوه فتاب علیکم فاقرئو ما تیسر من القرآن

-------------------------------------------

بعد نوشت: برای عده ای مطلقا این دغدغه مطرح نیست که آیا بعد آقا مطیع خواهم بود یا نه! اصلا برایشان خنده دار است کسی این همه ور بزند تا بگوید حتی وقتی همه ندبه ها و عویل وبکاها منجر به دوران طلایی تاریخ بشریت شد ، هنوز تناقض پیش خواهد آمد. اما اینجاست که بعید است شنوندگان نفهمند ترسیده است که مشکلات جاری مملکت نه تقصیر انقلاب باشد و نه تقصیر رهبران انقلاب و ترسیده اگر روزی به حسابها برسند همین خود عامی سیاهی لشکر بیگناهش به خاطر خیلی از کارهایی کرده و از آن بیشتر به خاطر خیلی از کارهایی که نکرده  مسئول شناخته می شود و گرفتار است!

این مطالب را  نوشته ام تا بگویم آحاد ملت نقشی به بزرگی و حجیمی و سنگینی رهبران دارند برای همین این قول ثقیل است و به ناشئه لیل احتیاج دارد هر چند که خوب احصاء نخواهد شد!


هنوز شوری که یکجا جمع کردم و با آن سر بچه بیچاره فریاد کوبیدم در من فروکش نکرده است که شرم هم به این منظره طوفانی جلوه های ویژه هدیه می کند! 

شرم کسی که چون تماسش را پاسخ نداده از همکاریش نا امید شده اند و کار را خودشان برده اند جلو! 

شرم کسی که اشکهای پسر بچه ترسیده ی خوابزده ی کوچک را خودش باعث شده!

شرم کسی که لباس اناری شده به تن بچه اش می پوشاند!

شرم کسی که وقتی برای دفاع از دانشمندان ایرانی آغاز سخن می کند ناچار می شود اقرار کند همه چیزمان به بقراط و جالینوس و افلاطون و ارسطو منتهی شده!

شرم کسی که در برابر ش تمام جلوه های خشن نظام سرمایه داری می رقصند و خودش خوب می داند جز در این مملکت الکی مثلا اسلامی شده هیچ جا یک شبه مال مردم که ناموس حکومت است در کمال صلح و بدون در شدن ترقه ای ، این طوری نمی ترکد و به یک پنجم ارزش خودش نمی رسد!

ما را باید چه شود تا منفجر شویم؟

آیا منفجر نشدیم که به قول بی بی سی هزار و پانصد یا حالا به قول بیست و سی پانصد نفرمان در یکی دو روز توی خون و آتش پاره پاره شدند!

چه اشکی توی چشم من جوشید که خب خدا را شکر رهبر اکثرشان را شهید اعلام کرد و دیه و خسارتها را می خواهد بپردازد!

ای مملکت به فنا رفته ای گردانندگان خائن امور .تا کی اینگونه باشد که شما جر بدهید ما بدوزیم و دوخته شویم؟

جنایات شما روی نظام سرمایه داری را و روی تمام جنایتهایی را که در جنگ جهانی رخ داد سفید کرده است!

شما مثل مرگ خاموش ما را گرفتید!

 و بعد از این اگر توسط شما امام زمان هم دستگیر بشود ما نمی توانیم هیچ کاری بکنیم

شما ظهور امام زمان را خیلی عقب انداختید!


گرهی افتاده است در کارم در کاری که با یهودای اسخریوطی همکاری داشتم تویش در پروژه ی حائل گذاری یا حائل برداری میان انسان و دلش در پروژه ی دل. باز آخر توی کوچه بازار اورشلیم همزمانی کرده بودم با عیسای ناصری با اراذل پیغمبر گریز و استعمارگران رومی بت پرست.

همانها که در جاده ی نائین که بتشان را به معبد می بردند برخورد کردند با زنده کردن مرده ای توسط مسیح . هنگام که مرده از روی اماری برخواست بت از بالا به پائین در افتاد!

باید فاطمه را قانع می کردم که رسد آدمی به جایی که هر چی خدا سعی می کند او را ببیند و ببینانند چشم به کوری و دل به گره می اندازد! 

باید فاطمه را قانع می کردم که عیسای دوست داشتنی که می شد برایش گریست و به خاطرش به پا خواست بر صلیب می رفت و مردم جز کمی گریه کاری ازشان بر نمی آمد. چون دلها چنان اسیر تمسک به مرامهای سفت و سخت شده و در سیمان تپیده ی "کهانت"  شده بود که رومی ها را بر او رقت می آمد اما اینان را نه!

عیسا چه زیبا  تمثالی از رحمت ناب بود! نسیمی بود و زلف بر باد داده ای بود و رهروی بودهرگز در جایی ساکن نبود.راه می رفت و راه می برد.برای سنگسار کردن گناهکاری روی زمین خط می کشید و یا علی سنگسار! کسی که گناه نکرده است بیاید در این آینه بنگرد و اولین سنگ را بیاندازد! و این طور همه را به هم وامی گذاشت!

اینها به کنار چیزی که آدم را دچار وحشت می کند نه مرده های کفن پوشی که زنده شدند و نه شلاقهای خون زده ای که بر تن عیسا و شبیه عیسا فرود آوردند که این اجتناب اسخریوطی از خوردن ماهی سفره ی ایمان است! این اتفاقی است که برای همه ممکن است پبش بیاید!

مخصوصا اگر  بودن به چیزی بیش از لبخند زدن و نشستن و تسبیح به دست گرفتن نیاز داشته باشد. مخصوصا اگر حین بودنت مجبور باشی تند تند کار کنی از این رشته علمی به آن نمایشگاه عملی از این بازاریابی به آن تولیدی از این تربیت فرزند به آن حفظ سوره مدام در تلاطم و رفت و آمد باشی .بودنت کار پیچیده ای می شود و با ایمان بودن خصوصا وقتی هوا سرد است و سوز آور و بادها مخالفند! کوه می خواهد و طاقت انبوه

و این چیزی است که باید بیاندیشیم : چه می شود که خدا این  و آن را به برخی می دهد و به بسیاری نه!


شش سال است که من باور نمی کردم کسی مامانش را و مام وطنش را ول کند و برود آخر زمین . ولی دیشب باور کردم! فکر کن تمام ته و توی جیبم را ریخته ام توی حسابی که بعد از نه ماه که هر ماه سه تومن بریزم توی این حساب بتوانم با بهره چهار درصد وام بگیرم. که بعد از دو سه سال به جای سی تومن! چهل تومن پس بدهم!

یارو آمده از خارج از آخر زمین از فن لاند! سه سال اول که رومه پخش می کرده تازه حالا یکی دو سال است دارد همان کاری را می کند که اینجا قبل از رفتن می کرد: برنامه نویسی و الان بهش پیشنهاد می کنند بیا دویست و پنجاه هزار یورو وام بگیر با بهره شش دهم درصد که بعد از سی سال که همه را پس دادی سیصد هزار یورو پس می دهی و دارد فکرهایش را می کند! که با این وام برود خانه بخرد!

لحظاتی تمام شش سال تاسفی که خورده بودم را  از این که رفته است و همه دل بستگی ها را رها کرده وا خوردم! از سیستم ربوی بی مقدار اهانت دیده این زمین این ملک این مملکت این کشور بزرگ که سنگ روی سنگش بند نمی شود، خونم به جوش آمد!

راه حل من البته این نیست که ولش کنیم.باید بمانیم باهاش مبارزه کنیم چون . این . مملکت ماست! باهاش مبارزه باید بکنیم. این را همینجا سالگرد نه دی می گویم! وگرنه ما یا بچه های ما هم به سختی و التماس راهشان را به پناهندگی به آخر زمین کج می کنند! مملکتی که همیشه ی زمستانش شب است و همیشه تابستانش روز مملکتی که به زور به اندازه استان اصفهان جمعیت داردمملکتی که .برای زندگی کردن در آن باید هویتت را هزینه کنی!

نه رفتن به آخر زمین  راه حل من نیست!

باهات مبارزه می کنم ایران!


اولش برای خودش خوشحال شدم. اما بعدش که صدای ناله از شش گوشه جهان بلند شد از زینبیون پاکستان و فاطمیون افغانستان و عصایب و حشد الشعبی عراق وفاق الوطنی سوریه و جمعیتهایی از آفریقا صدای ناله در آمد وقتی از شادشدگان به دشمنی سوت جشن و تحسین برای پایان دادن به یک استراتژیست قوی به پا خاست فهمیدم دنیا بعد از این خیلی هم جای خوشی نخواهد بود.  دانستم میشود طوری زندگی کرد یعنی طوری از آسایش و تمام حقوق زندگی خانوادگی و انسانی مایه گذاشت که همه مردم گریه کن و عزادار تو باشند. توی نماز جمعه چه خبر شده بود همین طور موج در موج مردم حلقه میزدند و توی سر و صورت میزدند. واقعا دنیای جدیدی شروع شده است. آنچه میبینم قبلا ندیده بودم. ای انسان تو موفق شدی از خودت از دنیایت از زمانه ات فراتر بروی. تبریک بع فرزند انسان 


پیشرفت خیلی چیز خوبیه به آدمهایی که انگیزه برای پیشرفت دارن تبریک میگم و صبح به خیر و ایشالا که عاقبتشون هم بخیر باشه

کسی رو می شناسم که با نفس پیشرفت هم فارغ از این که چه تعریفی برای اون داشته باشیم مخالفه و وقتی باهاش وارد گفتگو میشی تا ببینی مخالفتش از چه بابی هست متوجه میشی که یه اتفاق عادی جلوی پیشرفتش رو گرفته .میلش به تنبلی که از اون تعبیر می کنه به "بذار توی آرامش زندگی کنیم"

اما پیشرفت تنها فلسفه بودن و مصرف کردن نعمتهای خداست! مگه نه!؟ و الا که میشیم بهایم و انعام که حتی اونها هم دارن پیشرفت می کنن! پروار میشن و گرسنه ها رو از گوشت تنشون سیر می کنن با لذایذ ارزشمند! جدا که کسانی که  پیشرفت نمی کنند و فقط مصرف کننده اند خیلی از حیوانات عقبند.صاف و ساده اش اینه که نجس!

از وقتی این فلسفه رو فهمیده ام تنبلی از وجودم دور شده حالا نه خیلی دور!

ولی خب از آنجایی که مایه ام کم بوده چیزای بد دیگه بهم نزدیک شده و این خیلی بده! باید چی کار کنم؟

میرم سراغ مطلبی که دوستی برای دوست دیگری کامنت گذاشته بود:

"

سلام

شما باید بدونید که در مبارزه هستید.

باید مختصات زمین مبارزه تون رو بشناسید و اگر زمین خوردنی در کار بود بدونید علت و حکمتش رو.

واقعیت اینه که کسانی که عزمِ بندگی میکنن بیش از هر انسان دیگری مورد توجه شیطان قرار میگیرن.

وقتی یک انسان عزم میکنه بره کوه نوردی (بالا رفتن) حالا ضعف های جسمی اش آشکار میشه. هیچ وقت نفس کم نمی آورد اما توی همین دامنه کوه میبینه نفسش گرفت.

هیچ وقت عضلاتش منقبض نمی شد اما کمی که بالاتر رفت میبینه عضلاتش دیگه یاری نمی کنن.

هیچ وقت قفسه سینه اش مورد فشار قرار نمی گرفت اما همین که کمی بالاتر میره فشار زیادی رو قفسه سینه اش حس میکنه.

اینها  ضعفهایی هست که در وجودش بوده. فقط براش برملا شده.

شیطان گفته: پس به سبب آنکه مرا به بیراهه افکندى من هم براى [فریفتن] آنان حتما بر سر راه راست تو خواهم نشست/ آنگاه از پیش رو و از پشت‏ سرشان و از طرف راست و از طرف چپشان بر آنها مى‏ تازم و بیشترشان را شکرگزار نخواهى یافت».

 در تفسیر این آیه میگن حمله از جلو، ترس از آینده در اعتماد کردن به خداست حمله از پشت نامید کردن شخص نسبت به گذشته و توبه و این حرفاست

حمله از چپ وسوسه های گناه آلود هست

حمله از راست مختص مومنین و اولیای الهی هست که در عبادت و اعمال خوبشون وارد میشه.تنها راه پیشرفت مسیر مخلصان هست . مسیری که بالای سر انسان  هست.مسیری که توی اون مسیر .باید روی حرف زدن با خدا حساب کنید.حرف زدن به غیر از این زبان مرسوم.

خدا با زبان وقایع و تکثرات با انسان حرف میزنه."

نتیجه منطقی این که برای پیشرفت باید بایه زبان مخصوصی که ذاتا زبان علم هست! علم واقعی! باید با خدا حرف بزنیم

و ماکسول و نیوتون و ادیسون و انیشتین و کسایی که دستاوردهای اونا رو به محصول تبدیل کرده اند .من جمله برادران رایت آدمهایی هستند که یک نوعی از پیشرفت رو با یک نوعی از حرف زدن با خدا تجربه کرده اند.

ایول باید تمام همتم رو بذارم روی تربیت بچه هایی که به علم اهمیت میدن!

بااااید!


#شعله حاج قاسم

قطعا دنیای جدیدی شروع شده است. 

نه تنها در درون من! که شبها با یاد این مصلح بیابانگرد، این چمران نستوه می خوابم

که در بیرون هم اوضاع دیگر گونه است. نمی دانستیم چه شده! کم کم حالیمان شده که اگر نه اول شخص ، دوم شخص مملکتمان را زده اند! رسما 

آتشش زده اند. آن طوری که دلاوری می کنند و می گویند زدیم و خوب کردیم زدیم باید خیلی جنس پلاستیکی ای داشته باشیم که از شعله هایی که بابایمان را جلوی چشممان تکه پاره کرد و  بلعید، چیزی به سینه هایمان نیافتاده باشد!

این شعله هاست که توی سینه ها افتاده و تو امروز چیزی می بینی ای صاحب دو چشم که حواست باشد پیش از این هرگز ندیده بودی!

تو ندیده بودی رومه شرق و کیهان و اطلاعات و اعتماد همه با هم بنویسند انتقام و جرات نکنند تیتر ی غیر از این بنویسند! گرچه در لفافه و توی مقاله ها چیزهای دیگری زمزمه کنند!

تو ندیده بودی بچه ها توی رسانه ها مبعوث شوند به گفتن این کلمه که "من سلیمانی ام"

تو ندیده بودی پیرزنی را که با عکس سردار چنان مویه کنان عزاداری می کرد و همه را می گریاند که انگار جوان رعنایش را بغل گرفته

تو ندیده بودی 

هرگز ندیده بودی

اگر شعله ای که هم اکنون در سینه خودت می سوزد و به تو یاد آوری می کند مهربانتر از همیشه با همه باشی و با فرزندانت و با کودکان 

شعله ای که یادت می دهد با رئیس و مرئوس مراجع و مرجوع مسئولانه تر برخورد کنی

شعله ای که کار خانه را در نظرت روان و زیبا جلوه می دهد

اگر روزی چنان که رسم روزگار است این شعله خاموش شد

اینجا نوشته ای که یادت باشد

امروز روز دیگر است .

روز سیزدهم دی ماه نود و هشت روز دیگری بود و روزهای بعد از آن که زمین جوشید، خون در رگهای مردم جوشید.مردم خیابانها را سیاه کردند

یادت می ماند چقدر این روزها دلت می خواست تو هم بیابانگرد می بودی هر کجا دردی و داغی می بود با مرهمی از جنس عقل و هوشیاری و عزم و ایمان از راه می رسیدی هر کجا سیل خوزستان زله طالبان.سونامی داعش.

یادت می ماند؟

یادت که نمی ماند 

اما نوشتم که بدانی این روزها.گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد! بسوختیم در این آرزوی خام و نشد!

یادت هست هر وقت یکی دو پیمانه بیشتر می زدی مثلا ماه رمضانها .عربده ات بلند می شد که منم شهادت می خوام! حالا بگو ببینم با دیدن چهل و یک سال جوش و خروش و عزم و اراده ی پیروز کسی مثل این مرد که او هم شهادت می خواست اصلا رویت می شود این کلمه را به زبان بیاوری.

جایی که دریاست من چیستم؟ گر او هست حقا که من نیستم!

آه آه آه.حاجی .شهید.سردار .ما التماس دعا هم نه.ما هیچ ما اشک و آه.ما نگاه!


اولش برای خودش خوشحال شدم. اما بعدش که صدای ناله از شش گوشه جهان بلند شد از زینبیون پاکستان و فاطمیون افغانستان و عصایب و حشد الشعبی عراق وفاق الوطنی سوریه و جمعیتهایی از آفریقا صدای ناله در آمد وقتی از شادشدگان به دشمنی سوت جشن و تحسین برای پایان دادن به یک استراتژیست قوی به پا خاست فهمیدم دنیا بعد از این خیلی هم جای خوشی نخواهد بود.  دانستم میشود طوری زندگی کرد یعنی طوری از آسایش و تمام حقوق زندگی خانوادگی و انسانی مایه گذاشت که همه مردم گریه کن و عزادار تو باشند. توی نماز جمعه چه خبر شده بود همین طور موج در موج مردم حلقه میزدند و توی سر و صورت میزدند. واقعا دنیای جدیدی شروع شده است. آنچه میبینم قبلا ندیده بودم. ای انسان تو موفق شدی از خودت از دنیایت از زمانه ات فراتر بروی. تبریک به فرزند انسان 

تبریک به جهان

بابت این که داشته است قاسم سلیمانیی که با از دست دادنش توقع هست کل اوضاعش بهم بریزد

تبریک به جهان که برای گرفتن چشم و چراغش او را به جنگ جهانی سوم بشارت می دهند

تبریک به جهان 

بابت این در گشاده ی بزرگی که مرد بزرگی از آن گذشت. 

مرد بزرگی که دستهایش پر تر از آنی بود که این در را پشت سرش ببندد

تبریک به همه عزاداران که هنوز زنده اند و سینه ای برای سوختن پیششان مانده

باید هوای سینه هایی که این طور سوخت را داشت و هوای داغی که بر دل نشست را

نباید گذاشت ترسها و تهدیدها این داغ را خنک کند و ذلت زنده ماندن را جای این همه عزت بنشاند

وای از مصیبت جهان در این اصابت بزرگ!

اصابتی که حفره ای به اندازه تمام ملتهای ستم کشیده از جنگ و تحریم و تکفیر جا باز کرد!

هفتم تیر شصت گفتند ایران پر از بهشتیه

اما نبود! پر از هاشمی بود .ایران پر از دنیا و دنیا زدگی بود

بیست و یک دی نود گفتند ما همه روشنیم

اما نبودند! فردا نه پس فرداش همه رفقای روشن را بیرون کردند طوری که به نان شبشان داشتند محتاج می شدند!

حالا می گویند هزاران سلیمانی داریم!

ندارند!

علی هم دوتا مالک نداشت!

اما بعضی وقتها جای خالی بعضیها کاری می کند که .

آن خاک که خون و گل در آن بهم آمیخت حاصلخیز باشد اگر.اگر خاک مرده ی کوفی پرور نباشد اگر جانها از جنس سنگ نباشد که حتی اگر پلاستیک و آهن و سنگ هم باشد در شعله های ماشین او الو می گیرداتفاقی می افتداتفاقی که ممکن است هزار سال بگذرد و نیافتد یک شبه می افتد!

خدائیش خدایا اگر حالا کار فرزند انسان را بکسره نکنی

اگر حالا از این در گشادی که گشادی طنابی نفرستی و بالا نکشی ما را .

بعد از این همه مهلت که به آدم یزاده ها دادی

بعد از مهلتی که با عروج عیسی و صلیب دادی

بعد از مهلتی که به مومنان محمد دادی

بعد از این همه مهلت که در جریان  فرزندان ذبیح  مصطفی و واقعه ی وقوع یافته در طف برای بیداری و آمادگی بشر دادی

بعد از تمام  این مراحل 

هنوز صبرت می کشد که ما دوباره نیمه بیدار و نیمه خواب به حال خودمان رها شویم و باز در زمین مخلد بمانیم؟

به این نتیجه نرسیده ای که بیش از اینها باید ما را بکشانی و کم از اینها باید روی خودمان حساب کنی؟

خدائیش خدایا حالشو داری بازم یه هزار سال دیگه صبر کنی ببینی بشر آیا خودش رو به رویه تو و بزرگان تو و حکومت تو در زمین میاره یا نه؟

بیا و یه کمک یواشکی به ما بکن که نجات پیدا کنیم!

ازا ون کمکهایی که به فائزون از این ورطه کردی!

#حاج قاسم پشت سرش درشهادت را نبسته است.

--------------------------------

بعد نوشت:

شنبه شده و اومدیم سر کار و خودمان رو به اون راه زده ایم 

انگار نه انگار که خانی بوده که رفته

از ترس اختلاف عقیده ای که با هم داریم!

اما همگی یه چیزیمونه

همگی سینه مون سوخته 

همگی درد داریم

همگی داغیم


انقلاب دوباره است این. و امری صعب و مستعصب می باید باشد. نمونه اش بلاهایی که سر تشییع کنندگان آمده! 

از اصفهان راه افتادند بیایند برای تشییع هشتاد کیلومتری تهران در اوج سرما ماشین خاموش کرد. با بدبختی درآمد یک ماهشان را هزینه کردند و همین طور دو روز و نصفی از تعطیلی نداشته شان را تا فقط خودشان را به اندکی از سیاهی های تشییع گره بزنند!

یا توی پله های مترو که داشتند خفه میشدند

یا این پادرد بی سابقه که خودم منتش را هم دارم  و به جانم افتاده

(اینها را که می نوشتم هنوز واقعه تاسف بار خاکسپاری در کرمان پیش نیامده بود!.حالا چه کنیم؟)

به گمانم امر سیدالشهدای معاصر صعب و مستعصب باشد.اما ما می خواهیم باشیم پس

آقا لطفا یه نفر بیاد ما رو یه نظم تشکیلاتی بده که هدر نریم!

خصوصا که شنیدیم "آسان نمود اول" داره هر شروعی ولی بعدشم "افتاد مشکلها" داره 

خدائی ضایعه که افتاد مشکلهاش بخواد پامونو بشه! نه که دیروز می گن هفت ملیون اومده بودن تشییع! در نتیجه کم آوردن ، یه دفعه ای رتبه آدم رو هفت رقمی می کنه!

خلاصه

اصن خوبه برم دیوار آگهی فوری بدم!

خانمی دم دمی مزاج هستم . فعلا با ذخایر انقلابی شدگی بالا. جهت هدر نرفتن ذخایر به تشکیلات احتیاج دارم.

طرفدار جنگ نیستم و از ترور حاج قاسم به سه دلیل خیلی ناراحتم:

یکی از دست دادن این مرد بزرگ که نامش برای دور نگه داشتن داعش و القاعده کافی بود.

دوم رسما و علنی و به صورتی که آمریکا ترورش کرد خیلی ناراحت کننده بود و چاره ای جز اقدام متقابل برای ایران نمی گذاشت یک جورایی (یعنی اگر بزن در رو زده بودند با این که می دانستیم آمریکا کرده از زیر این جور حرف زدن در می رفتیم)

سوم تلافی کردنی که توی پازل آمریکائی ها برای آغاز جنگی تمام عیار باشد چیزی نیست که حالا توی این شرایط بد اقتصادی کشور من خودش دنبالش باشد!

اما از کشورم با تمام داشته هایم دفاع خواهم کرد تحت هر جریانی که جنگ در بگیرد


عین آدمهای دگم افتادیم به جان همه کسانی که می گفتند موشک بوده پدافند خودی بوده.حتی افتادیم به قضاوت کردن کسانی که می گفتند

حالا از شرم نمی دانیم توی کدام دریا خودمان را غرق کنیم. خوب شد حقیقت بر ملا شد. تا حساب دستمان بیاید که مدرنیسم یعنی چه

اولش می گفتیم خیلی چیز خوبی است همه تجهیزات دفاعی را داشتن! حالا می بینیم چه خطرناک است. همه را حواله می دهیم به خطای انسانی و این چیزی نیست که هرگز از دامن هیچ کداممان دور باشد. خطای انسانی را می گویم کشته های کرمان هم  خطای انسانی بود .نه؟.

این که دستمان به خون خودمان آلوده شد آیا دلیلی بر این نیست که خون قاسم را هم خودمان ریخته ایم؟

آیا این خون قاسم نیست که این طور فاش دامنمان را می گیرد؟

ای کاش مادرم مرا نزائیده بود

ای کاش توی موشک باران صدام سقط شده بودم

ای کاش فرصتی بود تا بیابانگردی می کردم تا دم مرگ

تمدن بر ما حرام باد

بر ما نوشته باد تیه در زمین

.بچه ها می گویند: ایشالا بچه هاشون جلوی چشماشون تیکه تیکه شن!

بدنم شل شده .شرم دارد خفه می کند

که گنده بازی در آوردیم هان؟

قاسم از جنس ما نبود! از جنس دنیای مدرن نبود! ما خودمان او را شهید کردیم و به خونخواهی اش آهن قراضه هایی را به خرج ملت شریف شخم زدیم و از ترس این که همه این مذاکرات زیر جلکی غلط باشد خودمان خودمان را زدیم.

لعنت بر   


بهش میگم ای دل بدبخت من آخه چتههمه رمبیدگیت از دو سه روز دیرتر دانستن ماجراست؟ میگه نه ای شعور کور من آخه این درد چهار بعدی رو باید با تمام زجرش بچشی تا بفهمی اینجا بیشتر از یکی دو تا قطعه با هم جور نیست. لعنت خدا بر قوم ظالمین. چرا باید این توی کاسه ما گذاشته میشد؟

می فرمایید امتحان است؟ هست اما فقط امتحان نیست. مجازات هم هست. مجازات چه؟ خودم را آخر از همه خواهمم بخشید حالا که کل دنیای من بهم می ریزد. دیگر هیچ نمی دانم و به دامن هیچ کس پناهنده نمیتوانم شد. همه را خون میبینم.و خودم را . من از امروز خون هستم!


عین آدمهای دگم افتادیم به جان همه کسانی که می گفتند موشک بوده پدافند خودی بوده.حتی افتادیم به قضاوت کردن کسانی که می گفتند

حالا از شرم نمی دانیم توی کدام دریا خودمان را غرق کنیم. خوب شد حقیقت بر ملا شد. تا حساب دستمان بیاید که مدرنیسم یعنی چه

اولش می گفتیم خیلی چیز خوبی است همه تجهیزات دفاعی را داشتن! حالا می بینیم چه خطرناک است. همه را حواله می دهیم به خطای انسانی و این چیزی نیست که هرگز از دامن هیچ کداممان دور باشد. خطای انسانی را می گویم کشته های کرمان هم  خطای انسانی بود .نه؟.

این که دستمان به خون خودمان آلوده شد آیا دلیلی بر این نیست که خون قاسم را هم خودمان ریخته ایم؟

آیا این خون قاسم نیست که این طور فاش دامنمان را می گیرد؟

ای کاش مادرم مرا نزائیده بود

ای کاش توی موشک باران صدام سقط شده بودم

ای کاش فرصتی بود تا بیابانگردی می کردم تا دم مرگ

تمدن بر ما حرام باد

بر ما نوشته باد تیه در زمین

.بچه ها می گویند: ایشالا بچه هاشون جلوی چشماشون تیکه تیکه شن!

بدنم شل شده .شرم دارد خفه می کند

که گنده بازی در آوردیم هان؟

قاسم از جنس ما نبود! از جنس دنیای مدرن نبود! ما خودمان او را شهید کردیم و به خونخواهی اش آهن قراضه هایی را به خرج ملت شریف شخم زدیم و از ترس این که همه این مذاکرات زیر جلکی غلط باشد خودمان خودمان را زدیم.


سلحشوری و شور و شر از همان ساعات اولیه انتشار خبر شهادت مردی در تاریکی به تک تک صاحبان قلب و شعور تسری پیدا کرد

مردی که در تاریکی توی روشنایی خیره کننده آتش خود سوخت همان ساعات پیامی به طور خصوصی به قلب هر کسی که قلبی داشت مخابره کرده بودهر کسی می گفت : او منم! من اویم!

روشنایی پیشانی ها را تابنده کرده بود اما نمی دانم چه شد که پیشانی های درخشان را گلی دود آلود گرفت!

ماجرا به گل گرفتگی سر ها و دلها ختم شد! ماجرا به جدالی غمبار بین طالبان زندگی و شاهدان مرگ کشیده شد. حادثه ای سیاه سوزاننده و در هم کوبنده!

عموم ملت گفتند

کاری نداریم کی آمد و کی رفتکی گفت و کی به فکر افتاد و کی

حاصل هر چه گفتند و شنیدیم و خوانده ایم چه شد

معمای اصلی این است که این چیست  .و توی روزی ما فلک زده ها چرا وول می خورد؟ 

چرااااااااااااااااااااااااااااااچراااااااااااااااااااااااااچرااااااااااااااااااااااااااا


پمپئو فرموده قاآنی را هم می زنیم!

ظاهرا عین الاسد به پشمشان هم نبوده! نهایتا قولنجشان را گرفته باشد!

اینجاست که انسان این طور می فهمد که ایران خانم را مخیر کرده اند میان مصاف جدی و یا لحاف مذاکره!

به هر حال خون توی کار هست! 

با ماست که شرف و عزت را انتخاب کنیم یا ذلت و لذت را!!!( لذت کجا بود.توی لحافی که آرمانهای نازنین ما با این نره غولها جمع شوند؟)

-----------------------------

بعد نوشت: دیشب یکی از دانشجوهای افغانستانی برای انتخاب واحدش زنگ زده بود به همسرم. می گفت ادلب دعوتم به عروسی ! برای انتخاب واحد نیستمچه راهکاری داره؟

عروسی ایشالا چقدر طول میکشه؟

گفته اند دو هفته ایشالا

باید به امورشاهد و ایثارگر وصیت کنی واحدها رو برات بگیرن!

----------------------------

بچه ها ما همه دعوتیم به عروسی! دیدی قاسم رو زدند توی ادلب عروسی گرفتند!


درست و حسابی به گل در غلتیدیم یک گل مالی تمام عیار این وظیفه را نخبه های قطعه قطعه شده هواپیما به عهده گرفتند

در آستانه آنچه دارد روی می دهد یک پیام این طور در دود -گل تپیدن قلب و شعور ماها که تمام توان علمی ابهانه مان را برای توجیه نه موشک نبود هواپیما بود گذاشته بودیم وحدت بود ما با همه کسانی که بحث می کنند به جای حضرت آقا می گویند ای به جای دفاع مقدس می گویند جنگ هشت ساله به جای مدافعان حرم می گویند مدافعان بشار به علامت دستهای سید حسن می گویند موشک عمودی توی هواپیمای افقی

ما با همه اینها نه دشمنیم و نه وظیفه داریم از این توجیه تریبونیهای جمهوری اسلامی تحویلشان بدهیم نه وظیفه داریم عقیدتی ی بشویم برایشان نه احتیاجی هست از دستشان حرص بخوریم

ما با همه اینها یکی هستیم

از دستشان نباید حرص بخوریم

مهم این است که ما هواپیمای افغانی را به چوب خدا ردیم


ماندگی از درماندگی بهتر است و درماندگی از لای در ماندگی

عقب ماندن و ابزار کار کم بازده داشتن و توی گل و کود کاشت و داشت ماندن و کم بهره از دانش روز ماندن بهتر است از افتادن به حال و روز در حال توسعه ای که هم رکود دارد چون کاسبی هایش واقعی نیست هم تورم چون نونش را توی خون ربا تریت کرده و به خورد بچه هایش داده 

و در حال توسعه توی برهوت بی مانع و حالا شاید بی راهنما بودن بهتر از وضعیت فعلی ماست درحال توسعه توی زندان در حال تنگ تر شدن! یعنی رکود و تورم و تحریم با هم!

ناخودآگاه جامعه لای در مانده پر از درد است. 

دیشب پسرم سطل آشغال را وسط آشپزخانه خالی کرد در اعتراض به این که چند ثانیه دیر تر از آنی که می خواسته لقمه برایش گرفته امهیچ مذاکره ای هم توی کتش نرفت دیدم زیادی شلوغ کرده گفتم یک تحکمی از خودم نشان داده باشمآخ که چه دردی داشت این تحکم ناگهانی ام!

گذاشتمش توی اتاق و سریع برای این که فرصت نکند بیرون بیاید در را بستم .با تمام زورم چند دقیقه در را نگه داشتم که بالاخره بچه از میان گریه این کلمات را به زبان آورد.انگوشتم انگوشتم

در را باز کردم و دیدم  و من و تحکمم و در .انگشت ظریف بچه را لای در گذاشته ایم!

انگشتش تو رفته بودچه دردی کشید بچه بیچاره چنان از درد ریز ریز و عمیق هق هق کرد که از حال رفت!

حالا ناخودآگاه من پر از درد است. ناخودآگاه رستمی که سهرابش را لای در گذاشته است. ناخودآگاه پدافند هوایی ای که بچه های خودش را به جای کروز زده

این ناخودآگاه جامعه ی گرفتار ماست جامعه ی لای در مانده

ای کاش ای کاش همانطور مثل صد سال پیش .حالا نه صد سال پیش.صد و ده سال پیش "مانده" مانده بودیم .عقب مانده مانده بودیم

این را آرمانطلبانه می گویم، مدتیست می گویم .قبل از چشیدن درد لای درماندگی هم می گفتم. از روی بیچارگی نمی گویم

اما از روی بیچارگی هم جا دارد آدم بگوید!

------بعد نوشت:

چندی پیش با اسلامیک لفت آشنا شدم. بد نبود. بصائری به دست می داد. جارویی بود که اجازه میداد به جای هر بار خم شدن برای برداشتن آشغالی همه را با یک جارو از فاصله ای ایستاده، روبید .مثلا روضه پناهیان را به الیگارشی رانت خواری و فضای امنیتی و رد صلاحیتهای شورای نگهبان آره خوبی چپ اسلامی این بود که آدم را از غافلگیر شدن با خبرهای خام نجات میداد و تحلیل دست آدم میدادمیشد همه را به هم بافتبافتنی کار نه ای است همانطور که چپ به قول خودشان مونث است. پس بنابراین حرف حسابی این است که باید با راست ازدواج کند .یکی از ن دائمی یا صیغه ای اش بشود و دائم به جانش قر بزند  و از او مطالبه کند و البته که به او تمکین کند یعنی درهای بهشت اندیشه و سخن پردازی و آرمانگرایی اش را به روی او بگشاید تا صاحب حرمسرا در آنها بچرد و تفریح کند و بعد از نه ماه هم یک ونگ ونگوی دیگر سر بر کند و به این ترتیب با چهارصد تا بچه ای که به جان این رحیمی بیچاره می اندازد که وقتی می رود اداره سر کچلش می خارد او را به راه  انسانیت و عیالواریت بیاورد و نگذارد خودکامگی و رفیق بازی و کباب و رباب های در داخل ساختار قدرت بلایی به سرش بیاورد که یهوکی دیدی کلا شد یکی جفت لنین !و شاه عباس و غیره.این را خیال می کنم علی هم در نهج البلاغه گفته است. علی جانم ندیدم گفته باشد حق راعی بر رعیت ولایت پذیری است. (داستان تنور امام صادق را البته یادم هست ولی.) آنجایی را که من خواندم  علی جان نوشته بود  درست است که راعی را باید اطاعتش بکنند اما یادشان نرود که نصیحتش هم بکنند! این را حق راعی بر رعیت دیده بود. و انگار آدم تنها اینطوری می تواند چپ و راست را جفت کند. تنها راه بیرون رفتن از تناقض ضخیمی که بین حاکمیت و حفظ نظام  و آرمان طلبی و آزادی خواهی و به چالش کشیدن نظام می شود تصور کرد!

خلاصه بعد از مدتی با چپ اسلامی همراستا شدن روزی چپ اسلامی را لفت دادم .یعنی بعضی بافتنی هایش خیلی زهوار در رفته بود. و آدم برای فکرش دنبال لباس خوب می گردد

اما برهنگی این روزها .رفتار کم مزه و کم افتخار آدم بزرگهای این روزها.آن شهادت عظیم و این سکوت سیاه.وآن دود و گل داغ که از آسمان بارید، دلم را برای چپ اسلامی تنگ می کند. و می آیم و خوشبختانه می بینم که این دخترک زیبا و شاعرانه تمام دوشیزگی اش را هنوز حفظ کرده و نه به عقد هیچ اپوزشنی در آمده و نه طور دیگری کسی را کرده

هنوز می شود از او خواستگاری کرد.مهریه اش عدالت طلبی استدرست است لباس سیاه این روزها به تن کرده و می گوید عزادارم .اما ضمن عزاداری یتیم و بی سرپناه هم شده است .دختر یتیم زودتر به شوهر دل می دهد!


دلم برای غم فقدان تو تنگ شده است . برای غمی که ما را به دوستی تو بدهکار می کرد. ما را خوشه چین خرمن درو شده ی تو می کرد.کاش ما را گذاشته بودند که عزاداری تو را بکنیم بیست و دوی بهمن که شد چهلمت را با افتخار با حماسه با برنامه ی دقیق و دقیق تر شده برای انتقام تو برگزار کنیم .نشد .اولین کسی که نگذاشت که همگی دسته جمعی خودمان را تو بدانیم یا با تو بدانیم.همان کسی بود که شهادت عظیم تو را امضا کرده بود.غیرتی است جل و علا روی دوستانش.ممکن است آنها را یک نظر نشان همه بدهد اما فقط یک نظرش برای همه محرم و نامحرم حلال است.بعد باید بپایی که سر می شکند دیوارش

اما ماتمهای دیگر که برگزار می شود و می آید و می رود یا شابد هم نرود به این آسانی ها .ماتم تو هنوز باقی تر و بزرگتر است! هنوز می بینی این همه خاک که موشک بر سر ما کرده است شعله غم تو را در سینه ما نکشته است!

این که چیزی نیست! آرزو هم با لجاجت تمام خودش را از تک و تا نیانداخته است.

ما آرزو را هنوز داریم.آرزوی تو شدن را!

بگیر این دست بی صاحاب  دراز شده ما را .عمر رسید ه است به چهل تا پس چرا ما چیزی نشدیم؟


ما مردم یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم همانهایی که تا دیروز چشممان به دستشان بودکه باهاشان نرمش می کردیم قهرمانانه و غیر قهرمانانهکه به روزی افتاده بودیم که چشممان به دهنشان بودفاش رسمی گستاخ مرد بیابانگرد مجاهدی را زده اند که چهار دهه است ما خوابیم و او به جای ما بیدار استاصلا یک جورهایی از خودمان داشت بدمان می آمد وقتی زدیم بیرون . زدیم به تشییعش که خودمان را اولا تبرئه کنیم و ثانیا اگر مرد باشیم جامعه را به کنش متقابلی وادار کنیمحالا شب بیست و دوی بهمن فریاد می زنیمااکبر سلیمانی رهبر


دوستی می گفت اگر به من می دادند امور را طور دیگری اداره می کردم . 

تمرکزم را می گذاشتم روی کشورم .  و یک مشی پاکیزه منزه ار ایدءولوژی برای رشد و پیشرفت و تکنولوژی برای کشورم در پیش می گرفتم عین ژاپن بعد از جنگ جهانی که وقتی آمریکا با بمب اتم نشاندش سر جای خودش واقعا نشست سر جای خودش و دیگر دنبال موشکی هم نرفت و عوضش به قله پیشرفت رسید!

این دوست معتقد بود که سبب اصلی درجازدگی و درماندگی کشور ایده هایی مثل دفاع از حرم و دفاع از مظلومان فلسطینی است و راس همه ایده ها که کارکرد اصلی شان به محاق بردن رشد کشور بوده است ایده رهبری اسلامی و داشتن هدر در جامعه  و اصولا ایده حکومت داری اسلامی است.

این دوست معتقد است که همانطور که تمام هنرمندان ضد آرمان که از نیمه دوم قرن نوزدهم در فرانسه و سایر دول غربی شروع کردند به نوشتن قصه هایی و فیلمهایی و غیره.کارکرد اصلی ایده و آرمان به ثمر رساندن انقلابها و نشاندن افرادی در قدرت است که بیشترین توانایی را در سواستفاده از آن ایده ها و آرمانها داشته باشند و به طور طبیعی در این انقلابهای آرمانی ، آرمان انقلاب کنندگان به بازی گرفته می شود تنها برای جابجایی قدرت و عملا سیستمی که روی کار می آید یا نسبتش با آرمانی که او را روی کار آورده خیلی غریب است و یا اصلا متقابل آن آرمان و ضد آن حرکت می کند.

خب دهانم با این چیزهایی که عملا توی کشورم اجرا می شود به طور کلی بسته است. برای اسلام آمدیم  و توی روی مجمدرضا وایسادیم اما از اسلام تنها روبنایی و تزئینی به جا مانده است .روضه ها و مناسک شیعی خیلی گسترش پیدا کرده. راهپیمایی اربعین شلوغ شده.جوانان پاکبازی با آرزوی شهادت داریم که حاضرند هر جای زمین زخم شد خودشان را روی زخم بیاندازند تا خونش بند بیاید خاصه اگر در این راه حرمی هم از آسیبی نچات پیدا کرده باشداما با همه این شورها "ربا"ست که کل آنچه می خوریم  را آلوده است و کل تمدن اسلامی ای را که می رویم بنا کنیم و تمام مقتضیاتش را روی آن بنا می کنیم  دارد به محاق می برد و این تنها یکی از دردهایمان است  هرچند که خودش به تنهایی برای زیر سوال بردن ما بس است که اقتصاد نبض تمدن است و رگش و کسی که این روزها آب و نان و روزی ما به دستش افتاده یک موجود متورم رباخوار است با بیست  و چهار درصد سود .اما جاهای دیگرمان هم به همان ویرانی اقتصادمان است. نگویم از استبدادی که تیره و تار است و کشاورزهای اصفهانی را می برد طوری ادبشان می کند که اعتراض کردن یادشان برود.نگویم از زندانی ی پرورش دادنهایمان  و فجایعی که در مدیریت بجرانها داشته ایم و به راحتی با وقایعی که شاه را زمین زد قابل مقایسه است. مثل ماجرای فیصیه را خیال می کنید ما نداشته ایم ؟ منتهی این بار عوض طلبه ها اعتشاش گرها و کشاورزها و .بوده اند

 با همه این احوال این پست را نوشته ام تا از همین نظام با همین پکیدگی و ناکار آمدی دفاع کنم!

نوشته ام که برگردم به اول پست و جواب دوست پاکیزه طلبم را بدهم .می خواهم به او بگویم خواهر من برادر من آنچه تو خوانده ای را من هم خوانده ام. اصلا من با مکتب ضدآرمان فرانسه و همه جاهای دیگر زندگی کزده امبه این اندیشیده ام که لنین و استالین برای آزادی و برای چامعه بی  طبقه آمدند اما عملا صدبرابر بیشتر از تزار آزادی مردم را گرفتند و حذف طبقه را باز اقتضایات مدرن .اقتضایات چهان سرمایه داری به عهده گرفت و انصافا بی آن که شعارش را داده باشد خوب از عهده اش بر آمد. و طبقات دلخواه خودش    را جای طبقات برخاسته از تبار و خون و زد وبندهای اشرافی گری کرد

اما من چیز دیگری هم خوانده ام . و آن این که انقلاب ما هیچ نمونه ای نه در غرب و نه در شرق نه در اسلام عرب و نه در اسلام عچم نداشته است. و به این رسیده ام که درد ما از آرمان هایمان نیست . ای و خمینی لنین و استالین نیستند و برای بازی با آرمانهایمان نمی توانیم دادگاهیشان کنیم آنها فرق دارند .ایده پشت انقلاب ما را مارکس ننوشته است ما از بالا می آییم و به بچه های بالا وصلیم!

خواهر و برادر عزیز من درد ما این است که ما هم لای در مانده ایم :

یعنی  همین که خواسته ایم از دروازه هاای تمدن بگذریم در بسته شده است.

و هم سر راه نشسته ایم!

آره تو راست می گویی ما چیزهایی داریم که به واسطه آنها نمی گذارند از دروازه های رشد عبور کنیم .آن چیزها هر چه هستند سبب فرق داشتن ما با همه چهان شده اند 

اما من به تو قول می دهم که فرق ما با ژاپن و فرانسه و مای به خاطر تز ولایت فقیه نیست. هیچ کدام از روسای دولتهای ما از همان اول انقلاب واقعا به خاطر آرمانی مثل دفاع از مظلومین فلسطینی حاضر نشده اند کم شکم ما بگذارند .همین الان هم کشتن سلیمانی برای ضعبف کردن نفوذ ما در منطقه ناشی از این نبوده که ما دفاع از حرم را واجب تر از مذاکره برای رفع تحریم شمرده ایم و این دقیقا دروغهایی هست که بی بی سی و دیگران به خورد شما می دهنداگر ما آرمانهایمان را جلوتر از موچودیت و منفاعمان راه انداخته بودیم.روزی که یک و نیم ملیون زن و بچه مطلوم میانماری که صد سال پیش به دست ما ایرانی ها اسلام را انتخاب کرده بودنددر آتش می سوختند زنده زنده توی روی چین که سکوت کرده بود می ایستادیم او ابر قدرت منطقه بود  و ما دوست او و این شد که تو هم به حضرت مبارکش نگفتیم.از این بالاتر هشتاد مسلمان کارگر در چین توسط دولت کشته شدند و ما فردایش رفت چین و اصلا ماجرا را به روی خودش نیاوردخیر چین و روسیه و آمریکا و قدرتهای چهان خوار اقتضای قدرت بودنشان حوردن جهان است و مرگ بر دارند همه شان اما منافع ما فعلا با شعار مرگ بر آمریکا کمتر به خطر می افتد!!!!

خواهر و برادر سکولارم من تو را ارجاع می دهم به تاریخ به من بگو وقتی مغول به ما حمله کرد و مثلا به ژاپن و عربستان حمله نکرد ما چه کار به کار کسی توی جهان داشتیم؟ کدام آرمانمان مزاحم کی بود که این طور ما را نسل کشی و غارت کردند؟

به من بگو وقتی دستمان را تا آسمان به نشانه بی  طرفی و تسلیم توی مناقشات جنگ جهانی بالا بردیم چهل درصد جمعیتمان به چه گناهی کشته شدند؟ ما بیشتر تلف شدیم یا عثمانی که یک تنه مقابل انگلیس و فرانسه و روسیه ایستاده بود؟

 خواهر و برادر سکولارم در تمام تاریخ ما سر راه تمدنها استعمارگرها جاه طلبها و جنگ افروزها نشسته بوده ایم و همیشه لگد شده ایم هر چه زبون تر بوده ایم بیشتر له شده ایم و الان اگر کسی شده باشیم و وقوی باشیم دیگر به ما نمی گویند سر راه نشسته اید . راه را طوری احداث می کنند که دور ما طواف کند و  آسیبی به ما نرسد!

ببخشید که ما اینجا کشورمان را ساخته ایم شاید به قول مایکل مور از جنگ طلبیمان است که کشورمان را نزدیک مطامع تمام دست درازان تاریخ و جهان ساخته ایم

اما من از طرف جمهوری اسلامی ایران یک معذرت خواهی مفصل از تو می کنم از تو  خواهر و برادر سکولارم و از همه ارزشی ها و عرزشی ها و حزب اللهی های دیگر کشورم

باید این سر راه نشستن را این همه حمل بر آرمانها نمی کردیم و از روز اول اینها را شفاف بیان می کردیم باید ضمن مرگ بر آمریکا درباره تمام مذاکرات و نرمشهای قهرمانانه و غیر قهرمانانه ای که برای دفع شر این موجود از سر عایله مان کرده بودیم با شما خوب و متقن طوری که بپذیرید جرف می زدیم .باید توضیح می دادیم که ما را نمی گذارند که آرام باشیم و ما مچبوریم بالاترین فناوریهای پیشرفته را در راه تسلیجات استخدام کنیم

تا شما تصور نکنید تمام عقب ماندگی ها ناشی از آرمانهاست

خیر نیست

ناشی از یکی "لای در " ماندگی در فرایند مدرنیته است 

. و ناشی از ژئوپلتیک ماست!سر راه نشسته ایم  لگد می خوریم از هر که می گذرد


نشسته است و یک مجری دارد از چشم و ابرویش تعریف میکند.فلانی من عاشق چشم و ابروی توام خوب باهاشون بازیگری می کنی

حالا مرد گنده صد کیلویی چی جواب میده؟

میگه ولی من عاشق چشم و ابروی حاج قاسم سلیمانی بودم. بعد از توی جیبش یه دستمال در میاره از دستمال یزدی لوطیا بزرگتراشکا رو پاک می‌کنه میگه به نامردی زدند.

به همین سادگی .دل لبریز و تنگ و گر گرفته   وقت و موقعیت نمیشناسه.حالا اون شعر می چسبه.ای هلال منیر ای شقیق فوادم گمانم نمی رسید روزی من سالم باشم و تو در خون

ای شقیق فوادم تو که بودی هم شهید بودی حالافقط با  رفتنت در دلهای ما رو باز کردی. حالا با رفتنت سقف آسمون رو چاک دادی.فقط لطفی ندارد تشبثهای ما. یکدم روی پرچم میزنیمت.یکدم تکثیرت میکنیم به تعداد یک لشگریکدم روی چک پول میزنیم تو را.نه لطفی نداردکاش تو بودی سایه ات روی سرما بود به جای عکسهایت روی در و دیوارهایمان


زینب کبری  برای این جور وقتهای ملت ما این شعر را گفته است:

یا هلالا لما استتم کمالا

غاله خسفه فأبدا غروبا

ما توهمت یا شقیق فؤادی

 کان هذا مقدرا مکتوبا

 گمانم نمی رسید روزی تصویر گوشت شقه شده با دنده های روبه آسمان  او را ببینم  همراه با  قرمزی هایی که  روزی ریه و قلب و جگرش بود. تنها جای سالمش آن دست بود.آن انگشتر .حتی جای سالمش هم با گل و سوختگی تزئین شده بود. این آخرین پیام مردی بودمردی که همین طوری غیر رسمی از روی محبوبیت نفر دوم یک ملت هشتاد ملیونی و طبق حساب کتاب دیگری نفر اول یک جمعیت دویست ملیونی بوده است. مردی که باز همین طوری غیر رسمی بر اساس برآمده از خواست اجتماعی اسمش کشف شده: " سیدالشهدای مقاومت" و اولین بار است با اسم گذاشتنهای بقیه مردم این همه موافقم.

این استعاره ای است از بلایی که سر ما در می آورند!

کشورم را دارند تکه پاره می فروشند!

کیش را می گویند که بیست و پنج ساله اجاره داده اند به چینی ها! و دیوار حاشا هم که بلند است. نماینده های مجلس هم از دوردست آواز در داده اند که نه حق نداریدهمیناین است راز حقوق مادام العمر و میلیاردی نماینده ها!

خزر را هم مخفیانه به روسیه دادند

چاههای نفت را هم داشتند با قراردادهای  جدید نفتی می دادند شل و بریتیش و اینها که نمی دانم چرا علنی نمی شود!

فقط همه جهان باید نگران اسم خلیج فارس باشند! که یک وقتی گفته نشود خلیج عربی!


عمرا بشود بشر امروز را فهمید .عمرا تر بشود امروز را فهمید.تند تند قصه ورف می خورد هر حادثه بدون این که اصراری داشته باشد به حادثه قبلی ربط داشته باشد بشر را طوری غافل می کند که بشر طفلکی بیچاره برایش راهی نمی ماند جز این که بنشیند سر جایش

این روزها همه بشر را سرکوب می کنند همه دیکتاتور شده اند

امپراطوری رسانه ای یکجور 

امپراطوری اقتصادی یکجور 

امپراطوری مدرن کله شیطان قورت داده ی علمی هم به انواع جورها

با این همه امپراطوری  این ملک کوچک که برای بشر بافی مانده گلیمی بیش نیست چطور این همه تویش بخسیند گفته اند دو پادشاه به اقلیمی نگنجند و ده درویش به گلیمی بخسبند

راهی نمی ماند برای ذهن کوچولوی ما که همه بزرگترهای مخوف را یکی بدانیم

مثلا شهادت سردار را که امپراطوری مرگ برش باد آمریکا رقم زد با خطای پدافند و رواچ گرونا یکی بدانیم 

 و یکنفس فریاد بزنیم مرگ بر مدرنیسم!

حالا بحثهای فلسفی اش بماند برای بعد

شبیه بازی مافیا شده همه دنیا!

حالا کسی اگر خبر دارد کی کجاست اطلاع رسانی کند

مثلا چرا وقتی می شنیدیم آلمان و امارات و کجا دارند آمار کرونا می دهند ولی ایران عراق و افغانستان هنوز کرونا نیامده به جای مغرور شدن و احساس برتری و گمانه زنی راجع به علت مصونیتمان که مثلا مال مسلمانیمان است و تمیزی ما ن یا چه 

به این فکر نکردیم که مساله بدبختانه این است که شب در کشور ما طولانی تر است و مافیا بیشتر توی تاریکی دارد می کشد 

 و ما و بقیه احتمالا از روی عقب ماندگیمان است که فکر می کنیم کورونا نداریم!عقب ماندگی یا چه می دانم همان لای در ماندگی

قضیه مشکوک می زند من می گویم علم خودش مافیاستپزشک نیست!


باران می بارد.آفتاب از پشت ابرومه مثل فریادی از شادی توی آسمان پخش می شود.قطره ها با حوصله شاخه ها را غسل می دهند.آب و جارویی کرده است افق.کسی قدم به افق می خواهد بگذارد؟

اسفند خانه را می تکاند .غم به دور، رجز شیطان به دور، ترس دورتر باشمیهمان ممکن است داشته باشیم

رجب پر باران یعنی همیناز روی حساب کتاب من این سومین رجب پر باران است که داریمآیا دل از این شکسته تر باید؟ دست از این بسته تر باید؟

هر چقدر طول بکشد آه .این پرده پرده آخر است. همه چیز به اوج رسیده است.بعد از اوج نوبت گره گشایی است. این را من نمی گویم.تمام داستان نویسان جهان گفته اند و می گویند.الهی این داستانی است که تو نوشته ای.از بود کردن بشر از نابودی شروع کردی با مهر پروراندی من بشر را.از خیلی پیچ و خمها گذراندی امحالا نمی دانم چه می خواهی؟

شاید می خواهی که  این پرده آخر را توی سرگردانی مدرن خودم .بی پناه طی کنم

هرچقدر طول بکشد همه برای همین است که آرزوهایم را خوب توی آب نمک بخیسانی.تو می خواهی که من خواستنی ها را بخواهم

اما از روز اول من از هیچ کدامشان خبر نداشتم.اصلا آرزویی در من نبود! همین حالا هم که بار عام داده ای و رجب به راه انداخته ای .چیست خواسته من؟ آیا غیر از این است که توی لکنت تاریخی خودم رندی می کنم و از تو همین می خواهم که همه چیزهای خوبی که خودت می دانی را برای من هم بگذاری!

 اما در مورد چیزهای بد خودم خبر دارم.خیلی هستند خلاصه اش باز همین می شود که از تو بخواهم از دست همه شان نجاتم بدهی!

فصل بهار به راه انداخته ای.بوی شهید توی هوا پیچانده ای .و ما را سر در لحاف ترس پشت پنجره نشانده است رجز شیطان

آخر هیاهویی بکن .نفسی به ما بده ای خدای حسابی!


دوست داداشم بود کانهو خود داداشم بود.خنده خنده رفت بیمارستان و تنش می خارید و توییت می کرد که" کاش کرونا گرفته باشم حداقل"

باورش نمی شد که همین طوری بی خداحافظی باید بزرگترین کندن عمرش را .مهمان همین بیمارستان باشدجوان سی ساله با چه حالی روی تختهای بیمارستان جان کند؟ آیا وقتی جان می داد از شرایط پیش آمده مبهوت بود؟ یا عصبانی و سوگوار و متاسف برای بهره کمی که از عمر برده است؟ یا نه نسیم رحمت آمده بود و خیالش را تخت کرده بود و با رضا تن داده بود به قضا؟ هیچ کس نمی داند هیچ وقت نخواهیم دانست

به عنوان یک خواهر .به عنوان خواهر پسر جوانی که مادرش را سال یک  است از دست داده است باید کاری بکنم.چه میدانم.

مثلا بنشینم همان کف بیمارستان زار بزنم: برادرم نخبه بود.باهوش بود هنرمند بود .خون دلخورده و آرمانطلب بودمومن بود.زجر کشیده بودغریب و بی کس بود.می خواستم دامادش کنم.

دردم آمده است.حالا نه به اندازه خواهرش که توی قرنطینه بود و نتوانست دفن برادر را ببیند

دردم آمده است به اندازه تمام خواهرانی که جای خالی مادر  را چندسالی است باید پر کنند

ولی در کل به صورت اجتماعی هم که نگاه کنی»

از دست دادن یک جوان نخبه سی ساله که در زندگی هنوز فرصتی برای  تمتع از دنیا نداشته.که هنوز به نصف نصف نام و نانی که نشان و لیاقتش را داشته نرسیدهخیلی ناگوار است آن هم در بی کسی و بی وسیلگی .در غربت .آه اگر توی دهات افعانستان یا در بحبوحه جنگ این حناق گلویش را گرفته بود.شاید یک آموزش دیده ی دیپلمه با بریدن نای و گذاشتن لوله خودکار نجاتش میداداما اینجا در این خط مقدم  مبارزه در بیمارستان مسیج دانشوری تهران .در بحبوحه بحران خوب تبلیغ شده ی جهانی و در پایتخت کشور پهناور و پر ادعا و پیشرفته ای که ما تویش هستیم آن لوله خودکار برای برادرم قحط بود چون برادرم محمود صادقی و که و که نبود.چون کسی نبود پیگیر کارهایش باشدچون ما ضعیف هستیم .چون

سیلی سختی است که از واقعیتهای کشورم می خورم این روزها سیلی می زند اما نمی دانم بیدار نمی کند یا می کند؟

انقدری دردم آمد که تصمیم گرفتم تا مطمئن شدن از این که ناقل نیستمخودم را قرنطینه کنم!

اما نتیجه ای که از این داستان می گرفتم چه باید می بود.حتی اگر ویروس با این همه کر و فر بر ما وارد نمی شد و یواشکی گوشه و کنار از ما کشته می گرفت تماس داشتن با مرگ ناگهانی یک دوست حداقل این چراغ را در ما روشن می کرد که مرگ نزدیک است و بدون این که راضی باشی هم می تواند تو را ببرد .ساکت را بسته نگهدار! اما حالا که این سفیر مرگ با بوق و کرنا آمده و با اعلام قبلی بر ما وارد شده آیا تنها واکنشی که در ما بر می انگیزد باید ترس باشد و ماسک و دست کش؟ 

نه.عالم معنا به این سوت و کوری نیست.خبر موثق دارم که ماشالا هزار ماشالا معنا ها همین طور عروسی است که بالای سرما برای خودشان دارند می گیرند و .شکر خدا امروزه  سرهای ما دیگر در بسته نیست که از عالم بالاسر بیخبر باشیم، سرهای جوامع بشری وای فای همیشه روشنی دارد و با تمام این معناها بده بستانهای مفصل

یکی از معناهای دانه درشت این است: ای بشر خودت را بشور و چشمهایت را بیشترتو باید در حد و اندازه هجمه هایی بشوی که بر تو وارد می شودتو باید از قبیله مسلح علم باشی و از مردان با خیر تتو خودت باید کس و کار خودت باشی

دیگر وقت نمی کنی کنار حافظ بنشینی  و بگویی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

خیلی چیزها مثل کرونا است

هم عشق 

هم شرک 

هم ایمان

هم تدبیر 

هم کفر

باید هم اندازه حریف این روزهایت بشوی 

در عشق در ایمان در تدبیر

آن وقت می توانی بنشینی  برای خودت یک بیت شعر بزنی: 

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی .که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی


توی چشمهایش شعله بود. صفا شعله می کشید. آشپزخانه "دایی علی" هم به خاطر او خوش ترین غذاهای شهر را می پخت. سی سال بود هر جای شهر هر کسی می خواست آشپزخانه بزند، می توانست مجانی از این اسم استفاده کند تا کارش بگیرد!

سی سال بود غذای روضه ها را پخته بود.

پنج ماه پیش که زنش را خاک کرد از همان سر خاکش چند تخته فرش روانه خانه مردمی کرد که  از قبل نشان کرده بود.عوض مراسم هفت. 

و این آخر وارستگی بود که دیروز بدون تشییع بدون مراسم !خودش روانه گور شد! حتی برای زحمت ندادن به بهداشت یک کیت تست کرووید هم خرحش نکردند این تجلی وارستگی بود که عاقبتش را گرفت! تا در غریبی به سفر آخر برود و هر کس پرسید او هم؟ جوابش : نمی دانیم باشد.

وارستگی های انسانی به مقیاسی که در آن زندگی می کنیم متنوع است. پنجره ای است اندازه خانه ای که تو بودت را مستقر کرده ای در آن

من با این که از عالمی ریزریز به اندازه اتمها و ملکولها خبر دارم بنا ندارم خودم را دلمشغول آن عالم بکنماصلا برایم بی معنی است که هر روز همه چیزم را در رویارویی با حریفی به اسم کرووید نوزده ضدعفونی کنم! این آخر وظیفه من نیست! کس دیگری توی من میکرو ارگانهایی برای این کارها تعبیه کرده است یا آنها خودشان از عهده برمیایند یا نه! که اگر نه بهتر است پنجره وارستگی را باز کنیم و بپریم بیرون.ما نکنیم داروین با تنازع بقایش می کند: قویترها ضعیفتر ها را از بین می برند!

البته وارستگی و مسئولیت گریزی خیلی وقتها با هم برادرند!

اما مرگ که خودش وارستگی بزرگ است، چیز خوبی است به هر حال خصوصا برای مردی و ملتی که زورش نمی رسد در این دنیا خوب زندگی کند.

چقدر خوشحال شدم وقتی خبر شدم پنجره ای باز شده است برای بیرون رفتن ملت درمانده ی لای درمانده ی سر راه نشسته ی چشم به راه نشسته ای که شرارش بر او حکومت می کندچقدر مایه ی بهجت و سرور خواهد بود اگر این ویروس یقه کسانی را بگیرد که دست ملت به دامن قبایشان هم نمی رسد اما آنها نشسته اند روی ملت!


سازمان بهداشت جهانی گفته است این ماجرا در ایران تا ششم فروردین مرتب اوج می گیرد و تا دهم اردیبهشت سر به نزول می رساند!

یعنی رجز شیطان تا رمضان هست.چه بنوشان بنوشانم بزنیم چه. بسوزان بسوزمی 

دست را مرتب باید بشوئیم

و دل را  مرتب باید  بکنیم در همدردی با آنها که روی تخت بیمارستانها جان می کنند.

دنیا بما هو دنیا دارد می گوید بمیر یا می میرانندت!

دو هزار گور در قم و دو سه تا بیمارستان صحرایی در کاشان منتظر ماهستند

دسته جمعی ساک ببندیم!

وقتی برادرم .خواهر قشنگم.مرگ قشنگت را تدارک کردی.وقتی جسد همه ی سنگینیهایت را توی خاک گور گذاشتی .وقتی آن خاک را خوب آب دادی.جالا تازه نوروزت می رسد و از خاک خودت بر می دمی.آن روز یهار تو می رسد.

بمیر عزیزم.بمیر 

بمیرید .بمیرید.وزین مرگ مترسید.کزین خاک برآیید سماوات بگیرید

------------------------چه می گویم دارم؟

این روزها همه نظمها و عادتها و آداب و رسوم از میان برداشته شده.دیگر از عیادتهای ریایی، مهمانیهای متکلف.عروسیها حتی کلاسهای وقت تلف کنکارمندی  کردنهای منظم بیهوده و حتی مراسمهای یسیار مهم و حیاتی "مرده گزاری" ایرانی خبری نیستسرشناسان شهر را می برند با برانکارد در معیت چهار پنج نفری که به زور برای حمل جنازه هایشان کافی هستند می اندازند به گور این روزها گفتن "صرف امور خیریه شد " دیگر حرف و حدیث درست نمی کند: " وااای بچه هاش براش خرج ندادنواااای مگه کم داشتن؟؟؟" 

از خلاف آمد عادت بطلب کام که منکسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

حالاست که می شود جامعه را در حال پوست انداختن و دیگر شدن دعوت کرد به مردن.تنها مرده ها هستند که آرزوهای اقتصادی اجتماعیشان اسباب این همه بستگی نمی شود.

حالا می شود جامعه را به حضرت رهایی معرفی کرد.حالا می شود رستگار شد

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید


دوست داداشم بود کانهو خود داداشم بود.خنده خنده رفت بیمارستان و تنش می خارید و توییت می کرد که" کاش کرونا گرفته باشم حداقل"

باورش نمی شد که همین طوری بی خداحافظی باید بزرگترین کندن عمرش را .مهمان همین بیمارستان باشدجوان سی ساله با چه حالی روی تختهای بیمارستان جان کند؟ آیا وقتی جان می داد از شرایط پیش آمده مبهوت بود؟ یا عصبانی و سوگوار و متاسف برای بهره کمی که از عمر برده است؟ یا نه نسیم رحمت آمده بود و خیالش را تخت کرده بود و با رضا تن داده بود به قضا؟ هیچ کس نمی داند هیچ وقت نخواهیم دانست

به عنوان یک خواهر .به عنوان خواهر پسر جوانی که مادرش را سال یک  است از دست داده است باید کاری بکنم.چه میدانم.

مثلا بنشینم همان کف بیمارستان زار بزنم: برادرم نخبه بود.باهوش بود هنرمند بود .خون دلخورده و آرمانطلب بودمومن بود.زجر کشیده بودغریب و بی کس بود.می خواستم دامادش کنم.

دردم آمده است.حالا نه به اندازه خواهرش که توی قرنطینه بود و نتوانست دفن برادر را ببیند

دردم آمده است به اندازه تمام خواهرانی که جای خالی مادر  را چندسالی است باید پر کنند

انقدری دردم آمد که تصمیم گرفتم تا مطمئن شدن از این که ناقل نیستمخودم را قرنطینه کنم!

اما نتیجه ای که از این داستان می گرفتم چه باید می بود.حتی اگر ویروس با این همه کر و فر بر ما وارد نمی شد و یواشکی گوشه و کنار از ما کشته می گرفت تماس داشتن با مرگ ناگهانی یک دوست حداقل این چراغ را در ما روشن می کرد که مرگ نزدیک است و بدون این که راضی باشی هم می تواند تو را ببرد .ساکت را بسته نگهدار! اما حالا که این سفیر مرگ با بوق و کرنا آمده و با اعلام قبلی بر ما وارد شده آیا تنها واکنشی که در ما بر می انگیزد باید ترس باشد و ماسک و دست کش؟ 

نه.عالم معنا به این سوت و کوری نیست.خبر موثق دارم که ماشالا هزار ماشالا معنا ها همین طور عروسی است که بالای سرما برای خودشان دارند می گیرند و .شکر خدا امروزه  سرهای ما دیگر در بسته نیست که از عالم بالاسر بیخبر باشیم، سرهای جوامع بشری وای فای همیشه روشنی دارد و با تمام این معناها بده بستانهای مفصل

یکی از معناهای دانه درشت این است: ای بشر خودت را بشور و چشمهایت را بیشترتو باید در حد و اندازه هجمه هایی بشوی که بر تو وارد می شودتو باید از قبیله مسلح علم باشی و از مردان با خبر تتو خودت باید کس و کار خودت باشی

دیگر وقت نمی کنی کنار حافظ بنشینی  و بگویی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

خیلی چیزها مثل کرونا است

هم عشق 

هم شرک 

هم ایمان

هم تدبیر 

هم کفر

باید هم اندازه حریف این روزهایت بشوی 

در عشق در ایمان در تدبیر

آن وقت می توانی بنشینی  برای خودت یک بیت شعر بزنی: 

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی .که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی


تکان تکانمان می دهند و با بلا اضلاعمان را در هم می پیچند.غربالمان می کنند با مرگ و  انقباض و دردی  است که با برچیدن بساط تشییع و ترحیم به روحمان وارد می کنند

آمپول فشار به روحمان زده اند و تا صبح باید توی اتاق درد راه برویم و ورزش کنیم

سحر این روح پابماه نوزادی در بغل  خواهد داشت

اسمش را چه بگذاریم؟

 فردا که درد زابمان تمام شد آیا لذت  و مسئولیت مادری خواهیم داشت؟

 اسمش را چه بگذاریم؟

دنیای جدید بر ما طالع شده است .بیدار شده ایم آیابین الطلوعین خواب نداردنماز قضا می شود

توبه .فعلا توبه می چسبد دسته جمعی 

هم رجب است هم اسفند است هم این روزها ستاین روزها.این روزها که 

داریم بزرگ تر می شویم.

اسم فرزند این درد را می گذاریم : روح ا.

از روح انباید مایوس شد.خصوصا که نمک روح ا.قبلا به آش ما مزه ها داده است!


آیا برای شما اهوال نفرستادیم  و اندوههای مقدس؟

آیا برای شما نیست که این همه بهار آورده ایم؟

آیا برای شما نیست که راز ها را فاش کرده ایم؟

آیا نوبت پیله ی پروانه های شما نیست که بشکافد؟

آیا نوبت نرم شدن دلهای شما نرسیده است؟

به جشن و سرور ما خوش بیایید.

پایکوبیهایی برفراز آسمانهاست تا پای شما زمینیها "وجود" را لمس کند.اما شما در تنیده ی غبارها و دودها کز کرده ایدذهنتان  می تازد و عینتان قوه اش را می بازدشما از پشت شیشه ها کنار نمی آئیدو شیشه ها اندوه و عطر و درد و راز  را نمی رسانند! شیشه ها نارسانا هستند.

چرا شما نمی دانید که فرستاده ای به سوی شما آمده است

عکسش را در دست آن مرد زرد موی ندیدید؟

پناه جاودانی من را که وسعتش که شمولش هر روز و هر لحظه بر شما نازل می شود تنها با وقفه ای از سوی فرستاده جدید  به یاد آوردید؟

.

حالا چه فرقی می کند که چین این ویروس را به جان مردم انداخته یا آمریکا؟

مهم این است که بشر به آن دانایی رسید که  دستش به ویروس برسد .اما از آن نادانی دست بر نداشت که خورشید توی قلبش را فراموش کند!

الهی از آتش نجاتم بده و از عار

آن وقت که جدامی کنی نیکان را از اشرار

و حالها را متحول می کنی و هول ها را بروز می دهی


فیلم تحسین شده ابد و یک روز را دیدم و نپسندیدم

داستانش منسجم نبود. بالاخره برادر بزرگتر دلش برای گرفتاری برادر کوچکتر می تپید و دنبال نجات و آزاد کردنش بود که با دعوا نمی گذاشت برود سر قرار با پنجاه گرم مواد یا اصلا دنبال دست به سر کردنش بود برای این که نباشد وقتی می آیند آدم شوهر ها خواهرش را ببرند و نپرسند چرا و سر چه مبلغی دارد این اتفاق می افتد؟

داستان درست به روالی شبیه طی کردن روزمره نوشته شده بوددر حالیکه  هنر داستان در این است که کمی فراتر باشد تضاد و تعامل قوی تری بین آدمها و سرنوشتشان توسط نویسنده و خواننده و نقش آفرینان صورت بگیرد. اما نه ! درست طبق واقعیت ماجرای این آدمهای نگون بخت خیلی خطی و همانطور که زندگی می کنیم نوشته شده بود .همانطور با بی علاقگی به سرنوشتمان که فقط منتظریم این چند روزه بگذرهاین مساله حل بشه.قسط این ماه داده بشه.این امتحان بگذره.اون گزارش آماده بشهبدون برنامه بدون انسجام بدون ت!

حالا پا را از این فراتر می گذارم و می گویم: زندگی کردنهایی که از توی ابریشم عادت بیرون می شکافد و می شکوفد و جانهایی و جهانهایی را می شکوفاند .زندگی کردنهایی است که با علاقه بیشتری به سرنوشت و به دوستی و گفتمان با نویسنده آن می گذرد. آدمهایی که اول به سرنوشت خودشان علاقمندند و بعد به سرنوشت محیط و اجتماع و سرانجام به سرنوشت تاریخ بشر، از آنهایی که این سرنوشت را سرسری رومه وار هر روز تورق می کنند و فوقش متعهدانه به آنچه فکر می کنند وظیفه شان است مبادرت می کنند بسیار با انگیزه تر ند . اینها بیشتر فکر می کنند ، بیشتر برنامه می ریزند و بیشتر و در میان خوف و رجای تپنده تری با خدا حرف می زنند دعا می کنند و عبادت برگزار می کنند.

خدایی

خدای حسابی برداشته برای ما خواننده های تنبل کم حوصله پرده ای به این بدیعی روی کار آورده.کاری کرده با ما که مادربزرگهایمان هم شبیهش را در زندگیشان ندیده بوده اند.شاید توی صدسال گذشته بی نظیر بوده این همه گیری جهانی با تمام داستانهای جذاب  و نفس گیرش با تمام دلهره ها و اشکهایی که از آدمها گرفته .اصلا به مناسبت این که بشر امروز چشم و گوشش خیلی بازتر از بشر صد سال پیش است این یکی داستان در کل تاریخ بی نظیر است و ما در این فرصت تاریخی که هزاران راه برای تعامل با نویسنده داستان و قهرمانهای داستان داریم که اصلا فرصت بودن در داخل ماجرا را داریم،  شباهتی به آدمهای تاثیر گذار و با انگیزه نداریم.انگار فقط دنبال این هستیم که این روزها و شبها بگذرد

خدایی .خدا با ما چه کند؟؟؟

غیر از این که حکم کند به اندازه ابد و یک روز توی زندان عادت حبس باشیم و از اسرار عشق و مستی بالکل بی خبر بمانیم؟


البته و بخوانید

بخوانید اگر منتقد سیستمهای بسته مثل جمهوری اسلامی ایران بوده اید

بخوانید اگر معتقد به جامعه باز هستید خصوصا از نوع طرفدار گفتگوی تمدنهاش

بخوانید اگر آرزومند نظامی فلسفه مند و ایدئولوژیک و آرمانی هستید مثل من و همیشه دارید به آرمانشهر فکر می کنید

بخوانید اگر دقیقا ضدایدئولوژی و ارمان هستید و اصلا سکولارید

بخوانید اگر قلم امیرخانی را دوست داشته اید

بخوانید اگر از امیرخانی هیچ نخوانده اید

بخوانید اگر مایه دارید  بخوانید اگر بی مایه اید

بخوانید حتما که خیلی می خندید و 

تجربه چهل سال زندگی به من آموخته است بشر از وقتی حندیدن را یاد گرفت به فناوری تغییر کردن  دست باقت!


کدخدا بازی کردن در فیلم شیوع را پذیرفت

یک جدولی هست که یکی دو ماهی هست همه مردم جهان را سرگرم کرده است:

Country,
Other

Total
Cases

New
Cases

Total
Deaths

New
Deaths

Total
Recovered

Active
Cases

Serious,
Critical

World

677,705

+14,626

31,737

+880

146,319

499,649

25,377

USA

123,781

+203

2,229

+8

3,238

118,314

2,666

Italy

92,472

10,023

12,384

70,065

3,856

China

81,439

+45

3,300

+5

75,448

2,691

742

Spain

78,797

+5,562

6,528

+546

14,709

57,560

4,165

Germany

58,247

+552

455

+22

8,481

49,311

1,581

Iran

38,309

+2,901

2,640

+123

12,391

23,278

3,206

France

37,575

2,314

5,700

29,561

4,273

بچه های سمت جپ کلاس می گویند ویروس دست ساز است

سمت راستی ها هم همین را می گویند

سمت چپی ها می گویند کار خود چینی هاست سمت راستی ها هم می گویند کار آمریکایی هاست

سمت چپی ها می گویند بیا هم توی فیلم شیوع این قضیه پیش بینی شده هم توی رمان چهل ساله ی چشمهای تاریکی

سمت راستی ها هم بعنوان سند جالب است که این فیلم و این کتاب و یکی دو تا کارتن مثل سیمسون ها را می کشند وسط 

من هم که نمی خواهم فعلا بنشینم نه سمت راست  و نه سمت چپ اما نمی توانم این سوال را نپرسم که نویسنده آمریکایی و فیلمساز آمریکایی این همه قدرت پیش بینی را از کجا آورده اند

اما 

گذشته ها در مورد کتاب و فیلم بوود الان در مورد چیزی است که جاری توی واقعیت و روی صحنه است و دارد توی این جدول نشان داده می شود

این حدول تازه از الان دارد آمریکا ررا ببه نقشی که فیلم شیوع به عهده اش گذاشته بود می رساند:

 آمریکا قربانی شیوع .بزرگترین قربانیش! و آمریکا بزرگترین نجات دهنده! بزرگترین کسی که به گروگان گرفته می شود خانم دکترش برای درمان شدن هنگ گنگی های بدبخت دست از همه جا جلاق تر!

آمریکا از زمان جنگ جهانی دوم لباس سوپر من تنت بوده .هی این لباس کمی برات تنگ شدهچاق شدی از بس

دستی به ویروس و دستی به واکسن

با کدام دست پیرهنت را عوض می گنی؟

خودمان برایت این کار را می کنیمپایان تو رسیده است با این رییس جمهوری فاحشی که انتخاب کرده ای .


یامین پور ارتداد را با ایده شکست انقلاب نوشته است. خیلی ایده خوبی است و خیلی هیجان انگیز است. وقتی خواندم احساس کسی را داشتم که نصف شده.نصفش وارد تاریخ با ایده شکست انقلاب شده و نصف دیگرش وارد تاریخ با ایده پیروزی انقلاب شده است.

نیمه زندگی کرده و چاق شده و رفاه زده ای که در پیروزی زندگی کرده بود از نیمه سر به بیابان گذاشته و گشنگی کشیده ای که توی همان ایام دانشجویی تن به تن فروشی داده بود و یکی دو بار هم برای کار به عراق و افغانستان سر زده بود و سر انجام در زاغه های مهرآباد برای خودش دم  و دستگاه روسبی گری به راه انداخته بود، حسابی شرمنده شد. نیمه شکست خورده توسط شخصیتهای آرمان طلب برای نجات جان تاریخ و جان خاورمیانه گریخته بود به جنوب لبنان تا از آنجا به همت مقاومت، انقلاب برده ی خودش را از چنگال باخت نجات بدهد.

نیمه بازنده با همه ناملایمات از نیمه برنده سرفراز تر بودالبته که آن انقلابی ها و هجرت کرده ها و جهادگرهایش سرشان فراز  " برد و باخت" بود. اما شگفت آنکه حتی روسبی های نیمه تاریک هم بیشتر از نیمه غافل و کاهل برنده شده ، چیزی برای گفتن داشتند.

چون برنده های انقلاب سر سفره اش شکمهایشان را تا بالای مرتبت آرمانهایشان انبانده اند.اما بازنده ها قربانی شدند، قربانی چیزی که اجتماع بهشان تحمیل کرد. برنده ها فرصت داشتند، ما فرصت داشتیم و از این فرصت تنها  توانستیم برای حداکثر چند دهه فاصله انداختن میان آن تقدیر جهانی مدرن و جامعه  خودمان استفاده کنیم. چون با وجود انقلاب با وجود حاکمیتی که احتمالا به مذاق اکثریت خوش تر بود.از تقدیر جهان سومی خودمان خیلی فاصله نگرفتیمبرای این که ما هنوز هم از خودمان دستی برای به دهن رساندن نداریم. 

غیر از مواجهه دو نیمه خودم در تاریکی باخت و روشنایی برد 

متوجه نکته ای شدم: انقلاب در بیست و دوی بهمن 57 ، طبق تخیل یامین پور برای این باخت که موزردهای مزدور مردم را می زدند.بعلاوه این که نفوذیهای منافق حرف امام را گوش نگرفتند و در آن لحظه سرنوشت ساز حکومت نظامی بیست و دوی بهمن را نشکستند.

آقای یامین پور بدجوری پشت پرده پیروزی انقلاب را زده ای برملا کرده ای.

پس ما پیروز شدیم چون موزردهای انگلیسی و آمریکایی نخواسته بودند جلویمان بایستند.چون بخاطر پهلوی بازنده برای بار دوم نمی خواستند خودشان را نجس کنند همان کودتای بیست و هشت مرداد برای هفت پشتشان بس بود.به عبارت دیگر شاه رفت چون ضعیف بود و رفتنی و به قول معروف رفتنی باید بره.یا انقلاب مردمی یا کودتا یا همین فرمایشات انگلیسی ها او را می برد

اما موزردها که نمی آمدند ایران به این چشم درشتی را ول کنند به امان خدا.لابد حتما شاید احتمالا داخل این سیستم جدید با عده ای بسته اندنه با بازرگان که خودش پایش روی پوست خربزه بودبا دانه درشتها با عبا شکلاتی ها با عالیجنابها.

فلذا بگردید دنبال پرتقال فروشی که توی این سالها پرتقالهای خودش را لابلای میوه های برچسب اسلامی خورده ما، آب می کرده و حالا درست که پهلوی نیست اما فساد هست!

کجا رفت انقلاب؟

یا از اول توی گل یا پوچ .خالی بازی کرده بودیم با استکبار جهانییا بعدها دستمان یواشکی از همه آرمانها خالی شد و نفهمیدیم

به هر حال ارتداد اتفاق افتاده است بدون آن وقایعی که یامین پور توی کتابش نوشته و سبب ساز ارتدادش کرده 


ای ابتلای جهانی تو  را کجای دلم بگذارم وقتی دلی به پری این دارم.وقتی اینقدر دلم خالی است؟

ای ابتلای جهانی تو را چگونه دشمن بدارم وقتی که تو همه مردم جهان را فرستاده ای به خلوت؟ وقتی همه هیاهوهای مدرن را مثل لباس کثیفی از تن بشر در آورده ایفوتبال .این بادشده ی جهانی" همه چیز در پی هیچ" را کرده ای توی قوطیسینما را کارناوال را زده ای تمام سرگرمی های بشر را کله پا کرده ای و شیخی گفت این که جماعات و هیاتها و روضه ها را هم زودتر از خیلی چیزهای دیگر تعطیل کرده ای شاید علتش

کره الله انبعاثهم فثبطهم و قیل القعدوا مع القاعدین.باشد

خلاصه اش می شود این که چگونه تو را دشمن بدارم .که شاید تو را فرستاده اند با این پیام برای بشر که:

ای بشر خودسر بی رحم که جلوی چشمت غزه و یمن سالهاست جان می کندنخواستم.نمازها و دعاهایت را نخواستمبرو بنشین سر جایتدلم از دست تو گرفته است! اگر کاملا از تو ناامید نشده باشم!

ای ابتلای جهانی با همه تن آسانیها و تعطیلی ها که برای من و بیشتر مردم درست کردی، چطور دوستت بدارم وقتی مردمان باصفا و پیران صاحب نفس ما را در کام می کشی؟ وقتی کاسبی های کوچک را بر باد می دهی.وقتی هراس میاوری.مدرسه ها را می بندی 

ای ابتلای جهانی با تو چه کنم؟

وقتی ابر کاسبهای جهان تو را دقیق  برای تیغ زدن جهانیان نشانه رفته اند

وقتی هیچ بالا و پستی را بی نصیب نگذاشته ای

وقتی در موردت سرگردانند در حالیکه مدعی اند می شناسندت

ای ابتلای جهانی دانستمآمده ای مضطر پیدایم کنی.مثل تازه که از مادرم زاده بودمکه راز و نیازم.سخنرانی ام تئوری پردازی و چاره سازیم همه و همه توی گریه ی مضطرانه ام خلاصه شده بود

تو توبه ای هستی برای جهان از خود به در شده امروز.برای بشر عاقل همه چیز دان امروز

تو "نمی دانم "بزرگ بشر هستیبرای بشارت دانستی هایی که سقف فلک را در خواهند شکافت

تو "نمی توانم "بزرگ بشر هستی برای بازیافتن تمام قوایی که در تن ضعیف و سرشار از شگفتی او خزانه شده است

تو جدیدی و ببخش که حواسم به اندازه کافی به این تازگی و معجزه گی تو نیست.

تو پیامبری هستی که ایمان آوردن به تو اختیاری است

تو راز ی


می گوید چرا ه توی تلوزیون خواهش کرد حرمها را باز کنند؟ یعنی همه مشکلات تمام شده مانده همین؟

چی بگم والا

ماه حیات شده و بچه های روزه دار در خانه چغیده را برده ایم هوا خوری افطاری همراهمان است اما آسمان نمبار است و سقفی گیر نمی آید که افطارشان را بدهیمباید برگردیم خانه خانه بی حیاط  خودمان!

چون مهمانی طوری شروع نشده که در امامزاده ای باز بشود برای این که یک لقمه ای را که  اصلا خودت آورده ای بخوری.

البته که رستوران حرم باز است. آن یکی دکه آش می فروشند فلافل هم اما در حرم بسته مانده است.

نه صبر کنآنجا توی یکی از محله ها مسجدی باز است خادم مسجد کاری به این قانونها ندارد حتی اگر پیشنماز را دست بسته باشند که: نماز جماعت ممنوع است افطاری دادن تعطیل نمی شود!

اما همه این ها بگذرد ماه حیات رسیده است و تا چشم به هم می زنی دهه اولش هم گذشته است. مال همین روزهای قران خواندنمان است که قصه عذابهای مختلف فرعونی ها را توی سوره اعراف خواندیم.کرونا چه آیه ای است چقدر شبیه الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ وَ الدَّمَ است.

اما نه فرعون مدرنیسم می گذارد ما در حال توسعه های جهان سومی از نیل شکافته شده این روزها بگذریم .نه خود لامصب بنی اسرائیلمان از عادتهای مدرن ضد فطرت ضد خدائی مان دست بر میداریم

ایها الناس نگذارید شکاف م به این قشنگی که بعد از صد  سال و شاید هزار سال نصیبمان شده بسته شود .و ما هدرش داده باشیم.و ما ازش فرار نکرده باشیم به سرزمین موعودمان.

شکاف نیل جهان توسط کرونا


به اصفهانیه میگن اگر نصف دنیا رو بدهند دستت از فضولی دست برمیداری؟

میگد آنصفی دیگش چی چی میشد؟

یک نفر در گوش من گفت دلت فقط برای خودت بسوزه

من فضول هستم همه ی عمرم در فضولی گذشته به نحوی که مدام ایستاده ام توی زاویه ای کنار گوش و چشم خدا و همه اش عربده با خدا که این چه بود و آن چه شد

و بعد هم دلسوزی  و شفقت بیجا برای زمین و زمان

ضربتی بود نوش کردیمدیگر برویم بمیریم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها